سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امر» ثبت شده است

حکم حضرت آقا در مورد قمه زنی مشخص است اما فتوای حکومتی واجب بر همگان نداده اند ولی ما ناراحتی ایشان را نمی خواهیم اتفاقا در این مساله شاید مهمترین مساله وهن شیعه در برابر سایرین نیست بلکه بزرگترین خطر  عدم درک حقیقی فهم منطق اصلی عاشورا و دچار شدن به حاشیه ترین مسایل است عزاداری حقیقی باید سعی شود سنتی باشد و ارزشهای اصیل عاشورا را زنده کند مثل خواندن نماز ظهر عاشورا در ملا عام و این گونه تظاهر کردنهای زیبا پس در اصل تاثیر خود عمل برای فرد ملاک است پس حتی پنهانی آن نیز بد است و باید آرام آرامذهم که شده این عمل ترک شود

یک  مثال دیگر یک شعر ساخته شده ای دیگر است که بی ربط به موضوع ما نیست

قمه زن بودم و با امر ولی و رهبرم

مدتی هست که بوسیدم و ترکش کردم

󾁅󾁅

ای که از غصه ی زینب ؛؛ به سرت زخم زنی

حرمش در خطر است...کو قمه ات؟؟ ... بسم الله...

مورد دیگر در باب علایم ظهور حضرت است که ایشان به صراحت به عدم تاکید بر آن اشاره کرده اند و در مقالات قبلی به آن پرداختیم دفاع بد از دین و بدون ولایت خطر بیشتری را متوجه دین می کند 

باید حتی فکر آقا نیز یک دستور لحاظ شود در ضمن مومن در شادی اهل بیت شادی می کند و در ناراحتی ایشان ناراحت است و در مورد مراسمات نیز همین آیه ی قرآن مکفی است که خدا هم می گریاند و هم می خنداند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۴

" داستان کوتاه "


* تعجب عزرائیل !


سلیمان (ع) روزی نشسته بود و ندیمی با وی ، ملک الموت ( عزرائیل ) در آمد و تیز در روی آن ندیم می نگریست ، 

پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسی بود که چنین تیز در من می نگریست ؟ 

سلیمان گفت : " ملک الموت بود " 

ندیم ترسید ، از سلیمان خواست که به باد فرمان دهد تا وی را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد ،

سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد ،

پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد ، سلیمان از وی پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما ، برای چه بود ؟

عزرائیل گفت : " عجبم آمد ، مرا فرموده بودند تا جان وی را همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ، در حالی که مسافت بسیار دیدم ،

میان این مرد و آن سرزمین ، پس تعجب کردم ! "


" بخشی از کتاب حکایت پارسایان ، مولف رضا بابائی "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۱