سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

🔻داستانی درباره کافکا وجود دارد به این مضمون:

 

🔹زمانی که کافکا به دلیل بیماری به برلین نقل مکان میکنه در پارک دختر کوچکی رو میبینه که عروسک مورد علاقه‌ش را گم کرده و گریه میکنه. کافکا با دخترک پارک رو میگرده اما پیداش نمی‌کنن و به دخترک میگه، فردا بیا پارک بیا تا با هم دنبالش بگردیم. 

 

🔹فردای کافکا نامه‌ای را به دخترک میده که توسط عروسک نوشته شده و به دخترک گفته، گریه نکن، من به سفر دور دنیا رفتم و برایت از ماجراهایی که در سفر دارم مینویسم. کافکا هر روز نامه‌ای برای دخترک می‌آورد

 

 🔹تا روزی که کافکا عروسکی را با خودش میاره و دخترک با دیدنش شروع به گریه می‌کنه و به کافکا میگه این شبیه عروسک من نیست، همونجا کافکا نامه دیگری به دخترک می‌ده که در آن عروسک به دخترک نوشته که مسافرت سبب تغییرش شده.

 

🔹دخترک عروسک را با خوشحالی بغل میکنه و به خانه ش میره . یک سال بعد کافکا میمیره و دخترک سالها بعد زمانی که یه دختر جوان شده داخل عروسک نامه‌ای با امضای کافکا پیدا میکنه که نوشته

 

هر چیزی را که بدان عشق می‌ورزی، احتمالا زمانی از دست خواهی داد اما عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت❤️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۰۵

یک سوال اساسی مطرح است که آیا با ذهن محدود بشری می توان یک موجود لایتنهایی خود آی را شناخت یا بهتر بگویم خودمان خلقش کنیم و برایش تعیین تکلیف کنیم یا در حقیقت باید دعا کنیم که ای خداوند حی و قادر خودت را به ما بشناس؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۹

داستان این نیز بگذرد ...

داستان « این نیز بگذرد ... »

 

در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت.

روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت :«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.»

وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.

این مرد صوفی از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت: «انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.»

وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.

 

کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از نا امیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند. ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: «این نیز بگذرد...». ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: «این نیز بگذرد» آرامشی عجیب وجود او را فرا گرفت.

 

گفته می‌شود این پادشاه با به یاد آوردن دائمی همین شعار به کمال رسید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۹

حسین بن منصور حلاج را در ظهر ماه صیام 

گذر به کوی جذامیان افتاد،

جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج 

تعارف کردند،حلاج بر سر سفره نشست و چند 

لقمه به دهان برد، جذامیان گفتند؛

دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند

و از ما می ترسند !

حلاج گفت؛ آنها روزه اند و برخاست !

غروب هنگام افطار، حلاج گفت؛

خدایا روزه مرا قبول بفرما...!

شاگردان گفتند؛ استاد ما دیدیم که روزه 

شکستی ! حلاج گفت؛ ما مهمان خدا بودیم،

روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...!


آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم

آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم !


مولانا



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۰


ماجرای شیخ رجبعلی خیاط و مستاجر


امام صادق علیه السلام:

ای شیعیان، شما به ما منسوب هستید، پس مایه زینت ما باشید نه مایه آبروریزی ما. 


📚 مشکاة الانوار، ص67



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۶

جمله ای معروف از یوهان کرایف بازیکن و مربی معروف و عالی تیم آژاکس هلند و کاپیتان تیم ملی هلند.جمله ای فوق العاده زیبا به این مضمون در بازی مقابل ایتالیا برای هم تیمی هایش گفت:

ایتالیاییها نمی توانند شما را شکست بدهند اما شما می توانید از آنها شکست بخورید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۲

🔴 ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﮐﻮﻫﻨﻮﺭﺩﯼ، ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺳﮕﯽ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺩﺍﺷﺖ، 



ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﯽﺩﺍﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﻧﺠﺲ ﺍﺳﺖ؛ ﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ .



ﺍﻣﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺳﻢ ﺳﮕﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟



ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺘﻨﺪ:


 ﺧﺐ ﺍﺣﮑﺎﻡ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟



 ﭼﻨﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﻨﺒﻌﯽ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺟﻮﻉ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ .


 ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ . ﺭﻫﺒﺮﯼ ﭼﻔﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ . 

️ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ۲ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺩﻓﺘﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺭﺍﺩﺗﻤﻨﺪﺷﺎﻥ ﻫستم...

نقل از سیدمظهر حسینی از اعضای بیت آقا

#آقا

#امر_به_معروف

#نهی_از_منکر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۷

آرایشگاه حیوانات!


داشتم از کنار یه مغازه رد میشدم، که اسمش توجهم رو جلب کرد: "آرایشگاه و سلمانی حیوانات"! رفتم تو، دیدم دارند پشم و موی دو تا سگ رو کوتاه میکنند. از صاحب معازه پرسیدم میتونم عکس بگیرم؟ جواب داد: اگر صاحب سگ نیستید نه، نمیتونید عکس بگیرید. یه جورایی ورود به حریم خصوصی محسوب میشد!

از مغازه اومدم بیرون و پیش خودم گفتم عجب فرهنگ خوبی! بدون اجازه نمیشه به حریم خصوصی افراد وارد شد. بلافاصله یک لحظه به ذهنم اومد کاشکی بمبها هم برای ورود به خانه یمنی‌ها اجازه میگرفتند!  مطمئنم کودکان یمنی اجازه نمیدادن!

شما چی فکر میکنید؟ اجازه میدادن؟؟!


*خاطره یک ایرانی مقیم آمریکا


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴

عارفی راگفتند :دنیا را چگونه می بینی ؟

گفت :آنچنان که بدون رضایت من برگی ازدرخت نمی افتد!

گفتند :مگرخدایی تو؟

گفت :نه ،راضی ام به رضای خدا


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴

مردی مورچه ای را دید که خاکهای پای کوه را جابجا می کند، به او گفت چه میکنی؟🤔🤔


مورچه گفت معشوقه ام گفته اگر کوه را جابجا کنی به وصال تو در خواهم آمد😍😍


مرد نگاهی کرد و گفت حتی اگر عمر نوح هم داشته باشی این کار امکان پذیر نیست😔😔


مورچه گفت خودم هم می دانم اما برای عشقم تمام سعی خود را خواهم کرد😰😰


مرد که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود مورچه را له کرد و گفت: 📢 📢




پس بمیر بدبخت زن ذلیل  😂😂



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۲

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …


مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ..


مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …


مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …


مرده گفت : حدداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …


مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …


مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .


مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …


مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت…


بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۷

به نام مهربان ترین

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.سخنران به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک اسم خود را روی آن بنویسند بعد آنها را جمع کرد و در اتاقی دیگر نهاد.

سپس از حاضرین خواست که به آن اتاق بروند و هریک بادکنکی را که نامش را روی آن نوشته بود بیابد.

همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.

همه دیوانه وار به جستجو پرداختند؛یکدیگر را هل می دادند!به یکدیگر برخورد می کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدی نداشت.

مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.

از همه خواسته شد که هریک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به صاحب نامی که روی آن نوشته شده است بدهد.

.

.

در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند!

سخنران ادامه داد همچین اتفاقی در زندگی رخ می دهد.همه دیوانه وار و آسیمه سر در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می اندازیم و نمی دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.



سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است.

به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.

’’این است هدف زندگی’’

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۵

جوانی گفت زن عقل ندارد

شیخ در جوابش گفت بی عقل زنی در این بود که جاهلی مثل تو را ۹ ماه در شکم پرورش داد ۲ سال تو را شیر داد ۲۰ سال منتظر شد تا ادمی مثل تو را بزرگ کند که به او توهین کنی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
به نام خدا
روزی در شهر حضرت رسول اکرم(ص)در شهر مشغول تبلیغ که گروهی از کفار دست به آزار حضرت بردند و قصد جان ایشان نیز کردند و حضرت محل را به سرعت ترک کردند در راه به سلمان فارسی رسید و سلمان که متوجه موضوع شده بود سریع حضرت را در زیراندازی که در حال جابه جایی آن بود گذاشت و بر دوش نهاد،وقتی به کفار به وی رسیدند گفتند پیامبر کجاست و اگر دروغ بگویی تو را می کشیم وی گفت روی کولمه آنها خندیدند و رفتند وقتی پیامبر را از پشت رها کرد از وی دلیل این کار را سوال کردند سلمان گفت چون شما فرموده بودید که نجات در راستگویی است و حضرت ایشان را تحسین کردند.






حالا اگه داستان بالا رو می خواهید به زبون دیگه ای ترجمه کنم بفرمایید البته سبکش متفاوته و مورد در فیلم برای قماره و حرام اما اصل بحثش قشنگه

میشل (ژان پل بلموندو):
لازم نیست دروغی بگی، درست مثل بازی پوکر!
همیشه گفتن حقیقت، بهترین روشه...
بقیه فکر می کنند داری بلوف می زنی، پس برنده تویی!

از نفس افتاده، ژان لوک‌ گدار، ۱۹۶۰
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»


بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»


بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۵

#داستـــــان هاے

                    پنــــــد آمــ👏ـوز 🍃🍂


🍃توبه سردسته دزدان و تشرف به حرم امام حسین(علیه السلام)🍃


عالمی می گوید: « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر همیشه با من همراه بود ولذا کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت. به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا به درد شما نمی خورد ولی من برای نوشتن آن خیلی زحمت کشیده ام.»

آن شخص گفت: «ما بدون اجازه رئیس و سردسته مان نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم .»

گفتم: « رئیس شما کجا است ؟»

گفت: « پشت این کوه جایگاه او است .»

لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتم، وقتی وارد شدم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند! موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:

«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم .»

من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ »


گفت: «درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطه خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما همه اموال را برمی گردانیم.»

و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.

پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:

«مرا می شناسی؟»


گفتم: « آری!»

گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داد و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق زیارت پیدا کرده‌ام....


✍رابطه من و شما با خدا نباید قطع بشه حتی در زمان گناه ...



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۸


🌸 کاظم عبدالامیر کیست؟!!!


توی اردوگاه تکریت۵، مسیول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر

یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!

کاظم آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!

کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد

تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی

یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...

ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...

اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.

وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت:

کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، حلالت نمی کنم...

حالا من اومدم که حلالیت بطلبم

کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.

وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.

او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد. وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.

کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره. حتی رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت طلبید. او حتی تا روستاهای خراسان رفت.

تا اینکه کاظم داستان ما مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.

منبع:کتاب مدافعان حرم، کاری از گروه شهید هادی ص۲۴


#نتیجه:

هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون،  میشه برگشت به دامن اهل بیت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۸




پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس ....!!!

کنار هم نشسته بودند.سلام نماز را که داد،گفت:قبول باشه.

احمد دلش می خواست بیشتر باهم حرف بزنند.

ناهار را که خوردند.،حسن ظرف ها را شست.

بعد از چایی،کلی حرف زدند.خندیدند.

گفت:حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم.

می آیی؟

گفت:باشه این طوری بیشتر باهم ایم.

                🔹🔸🔹🔸🔹🔸

:حاجی مگه چی میشه؟ما می خوایم باهم باشیم.

:باکی؟?😕

:اون پسره که اون جا نشسته.لاغره.ریش نداره.

مسئول اعزام یه نگاهی انداخت و باز گفت:نمی شه.

:چرا؟

_:پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس،«حسن باقریه»

من که نمی تونم اونو جایی بفرستم.اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته.

معاون ستاد عملیات جنوبه.

هدیه به روح شهید حسن باقری

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۷

ماجرای گم‌شدن کفش‌های آیت‌الله خامنه‌ای


حاج محمدکاظم نیکنام می گوید:

🔹یکبار آخر شب آقای خامنه‌ای می‌خواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفش‌هایشان نبود. 

🔹ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفش‌هایشان نبود.

🔹گفتم:کفش‌های من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید. کفش شما را من آخر سر پیدا می‌کنم و می‌پوشم؛ فردا با هم عوض می‌کنیم.

🔹آخر شب هر چه گشتم کفش‌های ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفش‌های آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است. 

🔹به هر صورت کفش‌ها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفش‌ها خیلی درب و داغان بود ،طوری که نزدیک بود پایم زخم شود. 

🔹فردای آن روز آیت الله خامنه ای آمدند و به من گفتند: کفش‌هایم را پیدا کردی؟ گفتم: نه؛ انگار یک نامرد بی‌انصافی آمده کفش‌های شما را برده و این کفش‌های پاره‌ها را جای آن گذاشته است. آقا نگاهی به کفش‌ها انداخت و با لبخندی گفت: این که کفش‌های خود من است!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۰