سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فارغ» ثبت شده است

شیخ حسن جهرمی می‌گوید: در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. 


گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. 


محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است؟


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: از من دور شو ای ملعون که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه. 


رضا بابایی


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸