با سلام
زوال و سقوط یک انسان چه زمانی است؟
جواب ساده است وقتی که یادگیری و تلاش وی متوقف شود زمانی که بیاندیشد هیچ کس از وی زرنگتر نیست و زمانی که به جای اینکه وی به لباس ارزش دهد لباس به وی ارزش دهد و با پوشیدن لباس فاخر فکر کند که تغییر کرده است و نوکیسه شود آن شروع لحظات سقوط و زوال است.
سوره مؤمنون آیات ۹۷ و ۹۸
وَقُل رَّبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّیَاطِینِ
ﺍﻳﻦﺟﻮﺭ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺍﻳﻦﻃﻮﺭ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ: «ﺧﺪﺍﻳﺎ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﻲﺑﺮم ﺍﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪﻫﺎی ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ. (٩٧)
وَأَعُوذُ بِکَ رَبِّ أَن یَحْضُرُونِ
ﺧﺪﺍﻳﺎ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﻲﺑﺮم ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭﺭﻭﺑَﺮم ﺑﭽﺮﺧﻨﺪ.» (٩٨)
سلام . این سوره و دیگر آیات قرآن که در باب قیامت هستند ویژگی منحصر به فردی در خود دارند که خیلی مورد توجه قرار نمی گیرد اینکه تقریبا تمام موارد قیامت و معاد با زمان ماضی و گذشته و کاملا داستان وار روایت می شوند استنباط اول این است که بگوییم قیامت امری حتمی و واقع شدنی است و تعیین زمان برای آن ممکن نیست و پس از مرگ هر فردی باید منتظر آن باشد تا در آن روز زنده شود اما معنای باطنی آن این است که قیامت واقع شده است و سرانجام یافته است یعنی همین اعمال همین لحظه ها نیز قیامت و معاد هرکسی را ساخته است و بهشت و جهنم پس از مرگ فقط بروز کامل آن است و اینجا که عالم اضداد است بروز کامل و بدون کم و کسر آن امکان پذیر نیست که این معنی با توجه به مفهوم بازتاب کارها و مواردی مثل شب قدر و اینکه هر انسان در زمان خواب نیز می میرد و مرگ فقط مرگ آخر که جسم از کار بیفتد در قرآن تعریف نمی شود و خواب نیز یکی از نشانه های معاد است تعبیر می یابد در آخر این سوره نیز دسته بندی کلی افرادی که نامه اعمالشان به دست راست می دهند و کسانی که به دست چپشان می دهند و سابقون اشاره دارد که یعنی کاری به فقط بحث خوب و بد ندارند و به خاطر رضایت خدا و اصالت عمل در امورات خیر تعجیل میکنند و واقف به حیات ابدی هستند
داستان این نیز بگذرد ...
داستان « این نیز بگذرد ... »
در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت.
روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آنها گفت :«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم مرا غمگین سازد.»
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آنها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد یک استاد صوفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
این مرد صوفی از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آنها گفت: «انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس میکند دیگر نمیتواند هیچ چیز را تحمل کند میتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظهای بسیار مناسب نیاز است.»
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور صوفی اطاعت کرد.
کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از نا امیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او میتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک میشدند. ناگهان متوجه شد جادهای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی میشود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیکتر میشد. او نه میتوانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: «این نیز بگذرد...». ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را میشنید که از او دور میشدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خوردهاش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای موسیقی رقص و پایکوبی میآمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمیگنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: «این نیز بگذرد» آرامشی عجیب وجود او را فرا گرفت.
گفته میشود این پادشاه با به یاد آوردن دائمی همین شعار به کمال رسید