غزلی زیبا از...استاد شهریار
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای
حاکم شهر دلم ,، کاش امانم بدهی
حاضرم میرم،، اگر باز تو جانم بدهی
هرچه بگذشت بگویم،، همه را کاش فقط
قدر یک لحظه یِ کوتاه , زمانم بدهی
گفتنی هست اگر جرات گفتن باشد
حرفها دارم اگر فنِّ بیانم بدهی
من به تو قصه یِ صد شاه و گدا گویم و تو
درس افسانه یِ سلطان و شبانم بدهی
ساحلِ قایق دریا زده یِ خسته شوی
در کنار خودت آرام, کرانم بدهی
هرچه خواهی تو همان,ساز مخالف نزنم
آنچه می خواهم ازت, کاش همانم بدهی
بی سوار و سپر و قافله، می جنگم اگر
از مژه, تیر و ز ابروت, کمانم بدهی
شاه بیت غزلم آمد و دستم خالیست
حافظم باش، که اسرارنهانم بدهی.
❤