سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۴ ب.ظ
عارفی را گفتند....
عارفی راگفتند :دنیا را چگونه می بینی ؟
گفت :آنچنان که بدون رضایت من برگی ازدرخت نمی افتد!
گفتند :مگرخدایی تو؟
گفت :نه ،راضی ام به رضای خدا
عارفی راگفتند :دنیا را چگونه می بینی ؟
گفت :آنچنان که بدون رضایت من برگی ازدرخت نمی افتد!
گفتند :مگرخدایی تو؟
گفت :نه ،راضی ام به رضای خدا
از مترسکی سوال کردم، آیا از
ماندن در مزرعه بیزار نشده ای.؟
پاسخم داد و گفت ..در ترساندن. و آزار دیگران لذتی بیاد ماندنی است.پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت..تو اشتباه می کنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد.!!!!!