سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سردار» ثبت شده است

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۴ ب.ظ

ماجرای جالب تصادف خودروی سردار سلیمانی

♦️ماجرای جالب تصادف خودروی سردار سلیمانی

 

🔹راننده حاجی بیان می‌کرد در مسیر فرودگاه امام خمینی(ره) بودیم. پرایدی منحرف شد و با ما تصادف کرد. پراید صد درصد مقصر بود. بعد از برخورد از سمند پیاده شدم و از حاجی خواستم اجازه دهد که به پلیس زنگ بزنیم اما حاجی به شدت با من برخورد کرد و با جذبه گفت مقصر تو هستی!

 

▪️راننده می‌گوید: پراید مقصر است، اما سردار اصرار می‌کند که مقصر توئی و باید خسارت راننده پراید را پرداخت کنیم. راننده پراید که خودش هم متحیر شده بود، خوشحال از این اتفاق و مهربانی، خسارت را گرفت و رفت.

 

🔺به حاج قاسم گفتم چرا گفتی من مقصرم؟ مقصر راننده پراید بود و شما دارید به من ظلم می‌کنید!

 

📌شهید سلیمانی جواب داد: «عزیز من! ما الان کجا می‌رویم؟ به سوریه می‌رویم. به دل آتش. اما این راننده پراید نان‌آور خانواده است و با همین ماشین رزق خانواده‌اش را تأمین می‌کند.»

🔸ما مبلغ خسارت را به او پرداخت کردیم و او را خوشحال کردیم و برای ما خیر است و صدقه راه است. تازه اگرما در سوریه کشته شویم معلوم نیست در زمره شهدا قرار بگیریم. باید گذشت کنیم و به خاطر عملمان خداوند به ما عنایتی کند.

 

✍ تخریب‌چی

 

🚨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۱۴
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بچه بسیجی

خاطره ای در محضر مقام معظم رهبری

سردارحاج سعید قاسمی

.


خدمت مقام معظم رهبری این خاطره را گفتم.

.

روزی که خدمتشان بودیم مصادف با پنجمین روزی بود که بچه ها در کانال مانده بودند.

.

هر کس توانسته بود برگشته بود و هر کس هم مانده بود دیگر راهی نداشت که تا همین الان پیکرهایشان می‌آید.

.

حاج همت هر گونه که می‌شد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمی‌شد، کار به گونه‌ای گره خورده بود که فقط می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود.

.

آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم ارتباط برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نبود، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود.

.

حاجی گفت: پسرم این هاشمی (فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط

.

گفت: حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش وزوایی! ( وزوایی که تو بیت المقدس شهید شده بود ) این رزمنده کوچک داشت کد می داد!!

.

حاجی گفت: پسرم بگو دهقان معاونش بیاد .

رزمنده جوان گفت: دهقان رفته پیش قجه‌ای! ( قجه‌ای هم قبلا شهید شده بود )

.

بچه بسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن؛ یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید!

.

گفت: آره پسرم

.

گفت: سلام مارو به بابابزرگ برسون بگو آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم!

.

حاجی به او گفت: پسرم صحبت کن!

.

گفت ولش کن حاجی!

باطری تموم!!!

.

حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید!

.

قاسمی ادامه داد: دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند: 

.

💠 دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید؟ من به اندازه این بچه بسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر می‌آمد انجام دادم!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۴
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

رفتن به شرط شفاعت

رفتن به شرط شفاعت 

وصالی دیگر در بهشت



خاطرات همسر شهید سردار حاج حسین همدانی از آخرین روزهای باهم بودن



کمردرد باعث شده بود برای امور خانه از خانمی کمک بخواهم.اما وقتی حاج آقا بود خودش همه کارها را میکرد.نمیگذاشت غیر از خودش کسی کاری بکند.غذا میپخت ،خانه را جمع و جور میکرد ،میز غذا را میچید و بعد صدایمان میکرد و ماهم مانده بودیم غذا بخوریم یا شرمندگی.

فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری اش بپردازد و سر و سامانشان بدهد.

مدتی در اتاق مشغول بودم.جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود.بلند شدم و بیرون رفتم.چشمهایم از تعجب گرد شد.حاج آقا جلوی در فریزر بودو مشغول تمیز کردن آن. گفتم:مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت میکشید ؟


نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.لبخندی زد و گفت:دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی...


بعد از فارغ شدن از تمیز کردن فریزر رفت سر وفت غذا و میز غذا و زنگ زد همه ی بچه ها جمع شدند .توی خانه صدا به صدا نمیرسید.نوه ها هر کدام برای حاج آقا شیرین کاری میکردند و حاج آقا در عوض دستمزد مغز بادامها ، بوسه ای میکاشت روی لپ شان یا بغلشان میکرد و می نشاند روی پاهایش  و آموخته های جدیدشان را گوش میکرد.

وقت غذا که شد و همگی دور هم جمع شدیم حاج آقا دست پختش را به همه تعارف کرد و گفت:بفرمایید آخرین  دست پخت بابا!

لقمه در دهان همه ماند. تلخی کام همه را گرفت .

دیدم اوقات بچه ها تلخ شد و چشمهایشان اشک جمع شده .جلو پریدم و گفتم:بابایتان را که میشناسید همیشه از این حرفها میزند.هشت سال توی تیر و ترکش بوده چیزیش نشده.حالاهم خدا حافظش است.

بچه ها غذا را تمام کردند اما اضطرابی درون همه مان گرفته بود.


وقت رفتن هم که شد در خلوت دو نفری مان گفت :وصیت کرده ام همدان من را خاک کنید.به خنده و شوخی گفتم :از این برنامه ها نچین حاجی جان. من برای دیدنت نمیتوانم هر هفته پاشم بیایم همدان مگر اینکه...

خندید و گفت :به چه شرط؟

گفتم:شفاعتم کن! آن دنیا هم...

حاجی همانطور نگاهم کرد و گفت:آن دنیا هم باز با پروانه خانمم هستم.


وقتی خبر شهادت حاج اقا را شنیدم به اتاق رفتم.جانمازش را که سالها به رسم همیشگی اش باز بود جمع کرده بود و من دیر متوجه شدم.



روحت شاد سردار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۲