پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت،نیمه شب خواب دید که بیگناه است،پس اورا آزاد کرد
پادشاه گفت: حاجتی بخواه
درویش گفت:وقتی خدایی دارم که نیمه شب تورابیدارمیکندتامرا ازبند رها کنی،،،نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم...
لحظاتتان پراز رحمت الهی.....
تا خدا یارت به سلطانی مپیچ
گر خدا برگشت از سر صد سلطان به هیچ
هر که منظور خوداز غیر از خدا میطلبد
چون گداییست که حاجت ز گدا میطلب
تمام غُصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد:
خدایا میدانم که میبینی.