سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۹۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

🎀قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :

" شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است "

گفتم :

" چه آرزویی داری .. ؟ "

در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :

" اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید "

از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .

وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .

آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. !

مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا... مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .

نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا... مدنی همه به فیض شهادت رسیدند !


شهید علی تجلایی

__________________________

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۶

شیعه و سنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۹

داستان زیبای : شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم


 

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»



پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»



تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.



شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.



لابرویر: «برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂


💠💠💠💠💠💠💠


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۲

داعش رامخفف: 

د: دولت . 

الف : اسلامی . 

عین : عراق . 

شین : شام 

←"دولت اسلامی عراق و شام" معرفی کرده اند


اما تعبیر مقام معظم رهبری از داعش


داعش؛ یعنی دلار امریکایی علیه شیعه☝🏼️

سلامتی رهبرمان، صلوات🌹

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۳

از مترسکی سوال کردم، آیا از 

ماندن در مزرعه بیزار نشده ای.؟

پاسخم داد و گفت ..در ترساندن. و آزار  دیگران لذتی بیاد ماندنی است.پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت..تو اشتباه می کنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد.!!!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن ...

داوطلب زیاد بود

قرعه انداختند... افتاد بنام یه جوون...

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

پیرمرد گفت: " چیکار دارید، بنامش افتاده دیگه! "...

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد... دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون ... 

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار،

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون... همه رفتن الا پیرمرد...

گفتند: " بیا! "

گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!


پیرمرد پدر اون جوون بود...


(نقل از گنجینه خاطرات جنگ)



__________________________

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۶

شهادت یک فیض است شهادت قسمت می خواهد و نصیب هرکس نمی شود حق الله مهمتر از حق الناس است اما موجب تضعیف و تضییع حق الناس نمی شود شب عاشورا هرکس دینی اگر داشت قبل از شهادت باید پرداخت می کرد وگرنه شهادت الکی نیست در ضمن آنچه در دشمن موجب عدم شنیدن صدای حق می شد پرکردن شکمها از مال حرام بوده است دردقرآن دو مورد خاص است یکی رباخواری دیگری مال یتیم خوری هرکدام توضیحات کامل دارد ربا خوار در قیامت همچون جن زده محشور می شود و تجسم حقیقی آن همین است و مال یتیم خور انگار که آتش در شکم خود می بلعد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰

طنز


روزی د‌‌‌ختری به کوروش کبیر گفت: من عاشقت هستم. کوروش گفت: لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه.


 د‌‌‌ختر گفت: زیبایی اصلا برای من مهم نیست. کوروش گفت: پس لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من پولد‌‌‌ارتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه. د‌‌‌ختر گفت: پول که چرک کف د‌‌‌سته! خود‌‌‌تو عشقه. کوروش که مستاصل شد‌‌‌ه بود‌‌‌ گفت: ناموسا اینو میگم نه نیار،لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من جذاب‌تر، پولد‌‌‌ارتر، قد‌‌‌رتمند‌‌‌تر است. د‌‌‌ختر خواست حرفی بزند‌‌‌ اما کوروش کبیر پرید‌‌‌ وسط حرفش و گفت: سیکس پک هم د‌‌‌ارد‌‌‌! چشمان د‌‌‌خترک از شور و شعف برق زد‌‌‌ و گفت: راست میگی؟ کوروش گفت: والا، د‌‌‌روغم چیه؟ د‌‌‌خترک گفت: ولی من عاشق شما هستم. 


کوروش د‌‌‌ستانش را به پاها کوبید‌‌‌ و گفت: عجب گرفتاری شد‌‌‌یما! برای چی عاشق منی؟ د‌‌‌خترک گفت: د‌‌‌ر فضای مجازی جمله‌ای از شما خواند‌‌‌م که مرا مسحور کرد‌‌‌. کوروش گفت: جمله چه بود‌‌‌؟ د‌‌‌خترک گفت: «من از قبل باخته بود‌‌‌م، مچ اند‌‌‌اختن بهانه‌ای بود‌‌‌ برای گرفتن د‌‌‌ست تو» کوروش تاملی کرد‌‌‌ و گفت: این جمله از من نیست. از حسین پناهیه. د‌‌‌خترک کمی مکث کرد‌‌‌ و گفت: خب پس من میرم عاشق حسین پناهی بشم. د‌‌‌خترک د‌‌‌ر میان تعجب کوروش کبیر او را ترک کرد‌‌‌ و از محوطه خارج شد‌‌‌. کوروش کبیر د‌‌‌ر فضای خالی کاخ بلند‌‌‌ گفت: د‌‌‌ر ند‌‌‌اره این کاخ که همه همینجوری میان تو؟ 


آید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ین سیارسریع

بی‌قانون

ضمیمه‌ی طنز روزنامه‌ی قانون

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۱

بابابزرگم به داداش کوچیکم میگه سه روزه نرفتی مدرسه بیا برو قایم شو معلمت اومده دنبالت.... 

.

.

.

.

.

.

.

.

میگه تو برو قایم شو 

چون من بهش گفتم تو مُردی... 😐😐😐

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۰

شب سردى بود... پیرزن بیرون میوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى که میوه مى‌خریدند. شاگرد میوه‌فروش، تُند تُند پاکت‌هکاى میوه را داخل ماشین مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت.


پیرزن با خودش فکر مى‌کرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست میوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیک‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که میوه‌هاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب میوه‌ها را جدا کند و بقیه را به بچه‌هایش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هایش شاد مى‌شدند.

 برق خوشحالى در چشمانش دوید... دیگر سردش نبود!

پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!» پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشترى‌ها نگاهش کردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را کشید و رفت.


چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!» پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.


پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»


زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هیچ توقعى. اگه اینارو نگیرى، دلمو شکستى.

 جون بچه‌هات بگیر.» زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوه‌ها را داد دست پیرزن و سریع دور شد... پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌کرد. قطره اشکى که در چشمش جمع شده بود، غلتید روى صورتش.

 دوباره گرمش شده بود... با صدایى لرزان گفت: «پیرشى ننه، پیرشى!... خیر ببینى...»


هیچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۷

امیرالمومنین علیه السلام : 


ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند، ولی مهربان باش. 


اگرشریف و درستکارباشی فریبت میدهند ، ولی شریف ودرستکار باش


نیکیهای امروزت را فراموش میکنند، ولی نیکوکار باش


بهترینهای خودت را به دیگران ببخش ، حتی اگر اندک باشد . 

درانتها خواهی دید آنچه می ماند میان تو و خدای توست، نه میان تو ومردم.......

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۲

فرق هست برای خدا باشی تا برای خودت.


ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﻋﺎﻟﻴﻘﺪﺭ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﺋﻲ (ﺭﻩ) ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﺻﻔﻮﻱ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺷﺪ، ﺷﻴﺦ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻣﻠﺎﻗﺎﺗﻲ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺑﺮ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻏﺎﻟﺐ ﮔﺮﺩﻳﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺤﺚ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻛﺮﺩ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﭘﻲ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﻮﺩﻥ ﻛﻠﺎﻡ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻧﻤﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺍﻳﻦ ﺍﻳﺮﺍﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﻔﺘﻲ؟ ﻣﻘﺪّﺱ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺷﻴﺦ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻡ، ﺍﺯ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺷﺎﻩ ﺩﺍﺭﻱ ﺳﺎﻗﻂ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻱ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻱ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺷﺎﻩ ﻋﺰﻳﺰ ﮔﺮﺩﻱ ﻭ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻳﺎﺑﺪ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻃﻠﺎﺏ ﻧﺠﻔﻢ ﻭ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﻠﻤﻲ ﻣﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﻧﻤﻲ ﺑﺮﺩ، ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﺎﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺍﻟﺂﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ.

 #از_خود_گذشتگی  

 #از_اسلام_نگذشتگی  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۹

♻♻♻♻♻♻♻♻♻

🍃حضرت علی (ع)میفرمایند:🍃


✳✨زیبایی زمین به انسان,💫

❇✨زیبایی انسان به عقل,💫

✳✨زیبایی عقل به ایمان,💫

❇✨زیبایی ایمان به عمل,💫

✳✨زیبایی عمل به اخلاص,💫

❇✨زیبایی اخلاص به دعا,💫

✳✨وزیبایی دعابه صلوات,💫

❇✨برمحمد وال محمد صلوات ,💫 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۰

😪آخوندا ما رو ول نمی کنند...😪



یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می کرد:

 

قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.


وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست.


به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی کنن.


رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره


گفت: می دانم


گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین


گفت: می دانم


دیدم کم نمیاره.

📊📈 جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.


از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه می نویسه📝


گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.


دوباره خوابیدم.


بیدار که شدم دیگه نمی نوشت گفتم چی شد؟


📝برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.


شوکه شده بودم


🌹ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........


بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را داند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.


تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.  خداوند ما را از وجود چنین برکاتی بی نصیب نگذارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۲

☘ یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم،اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار،کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد.


منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،

هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم...


تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم...


مواظب قوی ترین های زندگی امون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه...

اما بهشون رسیدگی نمی کنیم....


تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۵

🌹اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟🌹




❤روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: 

در برخورد با افراد اجتماع  اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.

 و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.

 بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید

بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود 

در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. 

در هنگام شام،  شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است

 ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت

 این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! 

کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود 

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. 

او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد

 چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

 فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید

 زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.

در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !

 یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است

 ولی"اصالت" مهم تر

یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد

 ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر میگردد

و این است حکایت بعضی تازه به دوران رسیدها.

ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ!

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ!!!❤


ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۲

جمله ای بس سنگین از شهید آوینی:


"کربلا" به رفتن نیست

به شدن است( کربلایی شدن)

که اگر به رفتن بود!

شــــــــمر هم "کربلایی " است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۵

بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کرده ای...


 بنابراین، روحیه تسلیم پذیری را کنار بگذار، از حاشیه امنیت بیرون بیا، جستجو کن، بگرد، آرزو کن و کشف کن. 


مارک تواین


 ❇️❇️❇️

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۵

☘بخاطر فوت خواهرم 

جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم...


شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود ،بیرون آورد و گفت :

"لای این تکه کاغذ 

یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."


او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.

پیراهن خوابی بسیار زیبا ، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده...

هنوز برچسب قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود... !


شوهر خواهرم گفت :

"اولین بار که به نیویورک رفتیم ، هشت-نه سال پیش ،

"ژانت" این لباس خواب را خرید...

اما او هرگز آن را نپوشید و آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود...

به هرحال، گمان میکنم که الآن آن زمان بخصوص فرا رسیده است."


او پیراهن خواب را از دست من گرفت 

و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت 

تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد...

او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید ، سپس کشو را محکم بست 

و رو به من کرد و گفت :

"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذارید...

هر روزی که زنده هستی،خودش زمانی بخصوص است."




در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم ،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.

یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود ... ندیده بود...

 یا نشنیده بود افتادم...

یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند ، انجام داده بود...!


حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.

هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم...

توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم

بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند...؛

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم 

و اوقات کمتری را صرف جلسات شخصی ام میکنم...

سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم...؛

هرگز چیزی را بدون استفاده نگه نمیدارم 

و از هر چیزی حتی کوچک لذت میبرم...

مثل آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد...

یا سرزدن و نگاه کردن به اولین شکوفه ی کاملیا ...؛

یا وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم...؛


امروز مرام من این است :

"سعادتمندانه زندگی کن"


دیگر عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،

نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،

یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ، امتناع نکنم...؛


هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم :


"امروز یک روز منحصر به فرد است"


در واقع ، هر دقیقه ، و هر نفسی که می کشم...

" موهبتی یکتا محسوب میشود "


(رزا هرفورد)


❇️❇️❇️




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰