سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۴۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و ادبی» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ب.ظ

آرزوهای قشنگ

🔮🍥 🍥 🍥 🍥🔮

ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!

همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".

ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".

ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟

ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“! 


(ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)


برای همدیگر آرزوهای قشنگ کنیم

🔮🍥 🍥 🍥 🍥🔮

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۵
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

خریدن معجزه

داستان خریدن معجزه فقط پنج دلار

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود.دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟



دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بودفردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟دکتر لبخندی زد و گفت:‌فقط پنج دلار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ق.ظ

دریا

تو یادت نیست......

 ولی من خوب به یاد دارم .....

که برای داشتنت 

دلی را به دریا زدم که از 

""آب ""

میترسید......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ق.ظ

جملاتی زیبا از دکتر شریعتی

دکتر علی شریعتی


در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.


دکتر علی شریعتی


درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..

ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است


دکتر علی شریعتی


خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!

خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد..


دکتر علی شریعتی


ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..

آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ

ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..

ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..

ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.

ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".


دکتر علی شریعتی


بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...


دکتر علی شریعتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۰
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

معجزه عشق

از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !

دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟...



با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من



بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود



با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست



کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود


                                                                   "مولانا"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

یا

یا󾮔 دست󾮔 رفاقت نده و دست نگهدار ✘

.

.

.

.

.

یا تا ☜تَهِ خط ☞،󾭉 حُرمتِ󾭉 این ♥دستو ♥ نگهدار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

اراده پولادین


داستان کوتاه اراده پولادین

داستان کوتاه اراده پولادین
داستان کوتاه اراده پولادین

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!

منبع: sahel-2006.blogfa.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۶
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

هاچیکو


داستان کوتاه هاچیکو

داستان کوتاه هاچیکو
داستان کوتاه هاچیکو

این یک داستان واقعی است:

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده‌ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی‌ماند.

وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.

تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.

در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.

آقای جیتارو ناکاگاوا نخست وزیر ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.

منبع:ویکی پدیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۳
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ق.ظ

داستان کوتاه آخر ماه


داستان کوتاه آخر ماه

داستان کوتاه آخر ماه
داستان کوتاه آخر ماه

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…


اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۷
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

نکته ای از زبان دکتر امت فاکس


نکته ای از زبان دکتر امت فاکس

دکتر امت فاکس
دکتر امت فاکس

تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می‌دید پیشخدمت‌ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده‌بودند در مقابل بشقاب‌های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: ” من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته‌ام بدون آنکه کسی کوچک‌ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته‌اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می‌شوند؟
مرد با تعجب گفت: ” ولی اینجا سلف‌سرویس است” سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده‌بود، اشاره‌کرد و ادامه‌داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هرچه می‌خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! ”

امت فاکس که قدری احساس حماقت می‌کرد، دستورات مرد را پی‌گرفت اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که : زندگی هم در حکم سلف‌سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعیت‌ها، شادی‌ها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می‌خواهیم برگزینیم.

منبع :

ketabpardazan.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۵
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ق.ظ

داستان کوتاه دانه های قهوه


داستان کوتاه دانه های قهوه

داستان کوتاه دانه های قهوه
داستان کوتاه دانه های قهوه

زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ‌ها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.

دختر از مادرش پرسید مفهوم این‌ها چیست؟

مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده‌اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می‌آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می‌کرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند اما با حرارت محکم می‌شود؟

یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می‌شود تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می‌دهی.

آنچه مرا نکشد، مرا قوی تر خواهد ساخت و من شرایط سخت را به نفع خود تغییر می دهم.

منبع:

http://degaresh.com/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۴
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ

لطفا...چند دقیقه.....


لطفا...چند دقیقه...
لطفا…چند دقیقه…

دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که تو را به راه درست هدایت می کند.

می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین اونقدر بزرگه ولی آینه عقب اونقدر کوچیکه؟! چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.

دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه.

تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت.

دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.

اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان…

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره……

شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.

وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است.

نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۱
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ

جواب بدید ببینم

یک معمای خیلی جالب:سه تابچه تو خونه بودن اولی عشق نام داشت دومی محبت نام داشت و سومی دوستت دارم بودیک روز پدرشان عشق و محبت رابه بازار بردحالا بگو کی خونه مونده؟؟؟؟نشنیدم بازم بگو؟واقعاً؟!!!!!

دوستان جواب رو کامنت بذارن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۶
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

پنج به علاوه یک 5+1

یهویی عاشق این متن شدم…!


خدا زمین را آفرید 

واختیارش راسپرد به 1+5







.

.

.






.

.

.

.

.




۱ محمد

۲ علی

۳ فاطمه 

۴ حسن  

۵ حسین

+

1عباس


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ

پدر

ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﻭ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ دختر ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ! 

ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟

دختر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ !         

 ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻮ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ 

 دختر ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ!          

ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ؟          

دختر ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺘﻤﻪ... . . . اگر پدرتوهم مثل پدره من لیاقته این دعا را داشت،این دعا رو پخش کن: خدایا اگر پدرم گناه داشت اورا ببخش...اگر اورا غمگین دیدی قلب اورا خوشحال کن...اگر خوشحال دیدی خوشحالیش را تمام مکن... اگراو مریض است اورا شفا ده...اگر مدیون دیدی دین اورا پرداخت کن...واگراورا مرده دیدی اورارحم کن و به بهشت وارد کن...



سرچشمه ی عشق با علی آمده است گل کرده بهشت تا علی آمده است شد کعبه حرمخانه میلاد علی(ع) کز کعبه صدای یا علی آمده است.

تقدیم به همه پدران....

پیشاپش ولادت حضرت علی(ع)وروزپدرروبه تمام پدرهامبارک باد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۶
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

دوست مجازی

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ "ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ" ﻫﺴﺖ ... !

ﯾﮏ ﮐﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺸﺖ "ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ" ﻫﺴﺖ ... !

ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﭘﺸﺖ "ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﺻﻼ" ﻫﺴﺖ ... !

ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺧﺮﺩ ﭘﺸﺖ "ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ" ﻫﺴﺖ ... !

ﻭ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺩﺭﺩ ﭘﺸﺖ "ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ" ﻫﺴﺖ


به سلامتی هرکس که درونش داره میسوزه

اما ترجیح میده لباشو به هم بدوزه...

به سلامتی سوالایی ک پرسیده نمیشن اما جوابشون

بغض میشه تو دل ادم..!

به سلامتی خودمون که نه مخاطب بودیم نه خاص

چه برسه به مخاطب خاص!




✘☜خُودَمو دوُست ندارَم ❥ ☞


                  ⇦ چِرا ؟!؟⇨



♚↲چُون با هَمه می خندم ↱♚


♜⇚ هَمه رو دِلداری میدَم ⇛♜


♞↞نِگران هَمه میشم↠♞


♝↺بِه هَمِه اَهَمیَت میدَم↻♝


♛⇇بُغض خیلی هارو بـِه خَندِه تَبدیل

   می کُنم⇛♛




         ✘وَلی✘




✘☜ هیچ کَس ☞✘

✘☜ هیچ وَقت ☞✘


           ^نَفهَمید^

            `تو دِلم`

     ∅ چی میگذَره



یچ بدبختیِ بزرگ تر از ناراضی بودن نیست ... بعضی ها همیشه ناراضی هستند حتی اگر بهترین زندگی را داشته باشند .... !


لائو تسه .



باران بهانه است!!!..

آسمان راهوس بوسه زدن برخاک است...

چه دعایی کنمت بهترازاین...

که خدا پنجره ای روبه اتاقت باشد...

عشق محتاج نگاهت باشد...

عقل لبریز زبانت باشد،

ودلت وصل خدایت باشد..


میخــــــــــوام دعــــــــــــا کنــــــــــــم


نه برای خـــــــودم برای دوستـــــــــای مجازیم که :👇

              

   بعضیاشون خیلی گرفتــــــــــــارن 😰

       بعضیاشون خیلی دلشکستــــــــــــن 💘       

            بعضیاشون خیلی تنهــــــــــــان 🚶

                بعضیاشون خیلی نا امیــــــــــــدن 😢

                     بعضیاشون عاشقــــــــــــن 💑


خـــــــــداجــــون هـــــوای دلاشــــونو❤داشتـــــــه باش، 

یه دستـــــــى👋 به ســـــروگـــــوش زندگیشون بکش، 

نذار حســــــــــــرت به دل 💔بمونن



به سلامتی کسی که عاشق دریا بود اما قایق نداشت

به سلامتی کسی که دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت

به سلامتی کسی که زجر کشید اما ضجه نزد

به سلامتی کسی که زخم داشت ولی ناله ای نکرد

به سلامتی کسی که نفس میکشید اما همنفس نداشت

به سلامتی کسی که خندید ولی غمش را کسی نفهمید



ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺠﺎﺯی ﻣﻦ …!!!


ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺑﯿﺎ ، می خوﺍﻡ

ﺭﺍﺯﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻢ . 

ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﻣﻌﺘﺎﺩ واتس ، ﻻﯾﻦ ، ﻭﺍﻳﺒﺮ ﻭ … ﺷﺪﯾﻢ؟

ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻧﺖ ﻫﺴﺘﻴﻢ؟

ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﺷﺐ

ﺍﮔﺮ ﻧﺘﻤﻮﻥ ﻗﻄﻊ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ می شیم؟

ﺑﻪ ﺧﺎطر

ﺍﯾﻦ ﮐﻪ 

ﻣﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯿﻤﻮن رﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ . 

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ

ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺠﺎﺯﯾﻪ!

ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﻭﺭ

ﮐﻨﻪ ﮐﻪ 

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ، ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ

ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ 

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺧﺮﺍﺑﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺁﺭﻩ

ﺧﻮﺩ ﻣﺎ و متأسفانه

ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ 

ﺩﺭﺩﻫﺎﻣﻮن رﻮ ، ﺗﻮ ﭘُﺴت هاموﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ …

ﺍﯾﻨﺠﺎ 

ﺍﮔﺮ ﯾﮑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻫﻤﻪ ﻭﺍﺳﺶ

ﺍﺳﺘﯿﮑﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ 

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ ....

ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ

ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺍﯾﻨﺠﺎ … 

ﺗﻮی ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﮐﻮچک ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻣﻦ

ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ

ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ

ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯿﻪ

ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﺍﻗﻌﯽ .… 

ﺁﺭﻩ .… 

قبوﻟﺶ ﺳﺨﺘﻪ 

ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﯿﻨﻪ .… 

ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ

اونقدر ﻗﺸﻨﮕﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ 

ﮐﺎﺵ 


ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎی ﻭﺍﻗﻌﯿﻤﻮن رو هﻢ ﺑﺘﻮﻧﯿﻢ به همین اندازه ﺯﯾﺒﺎﺵ کنیم . . . .



بسلامتی خودمو خودت ک اگه مرد نباشیم نامردم نیستیم…



نازنینا، دوست یعنی انتخاب

یعنی از بنده سلام از تو جواب

دوست یعنی دل به ما بستی رفیق؟

دوست یعنی یاد ما هستی رفیق؟

دوست یعنی مطلبت را دیده ام

یعنی احوال تو را پرسیده ام

دوست یعنی در رفاقت کاملی

دوست یعنی: نیستی و... در دلی

دوست یعنی: دوستی را لایقم؟

تو حقیقت، من مجازی عاشقم

دوست یعنی کار و بارم خوب نیست

تو نباشی، روزگارم خوب نیست

دوست یعنی بغض لبخندم شکست

دوری و جای تو گلدانی نشست

دوست یعنی مثل جان و در تنی

دوست یعنی خوب شد تو با منی

دوست یعنی حسرت و لبخند و آه

میشوم دلتنگ رویت گاه گاه

دوست یعنی جای پایت بر دل است

دوری از تو جان شیرین مشکل است

دوست یعنی نکته های پیچ پیچ

دوست یعنی جز محبت، هیچ هیچ

دوست یعنی از سکوت من بخوان

دوست یعنی در کنار من بمان

دوست یعنی خنده های ریز ریز

دوست یعنی دوستت دارم عزیز !


غمگین نشو

وقتی کسی تلاشت را نمی‌بیند

و هنرت را درک نمی‌کند..


طلوع خورشید منظره‌ای تماشایی است

اما بیشتر مردم

همیشه‌ی خدا

آن موقع صبح

خواب هستند.


لایق پرستش است کسی مثل توکه دراین بی مهری ها بی چشم داشت محبت میکند... . .. ....


♥♠::.من گذشــــتم از غــــرورم تــــارســــیدم بہ نگــــاھت من قســــم خــــوردم بمــــونم تاقــــیامت درکــــنارت....



از کودکی پرسیدند:وقتی بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟


گفت:می خواهم خوشحال شوم!


گفتند:ظاهرا تو مفهوم سوال را درک نکردی.


پاسخ داد :چرا،اما گویا شما مفهوم زندگی را درک نکرده اید!!


برو سمت رویات و عشقت

جلوتر یه تابلوس، نوشته:؛

؛«گور بابای همه»؛

کاری رو بکن که می‌طلبه تنت

دنیا رو خدا ساخت، بری پی‌ آرزوهات

خیلی‌ خیلی‌ زوده تا…؛

؛…منم بشم یه آدم عادی و برم پی‌ زن و زندگی

وقتی هنوز زنده‌ای…؛

؛… باید خرج کنی‌ عمرتو تو یه راه نو. تو…؛

؛…می‌خوای عین همه بشی‌ مهندس و دکتر؟؛

بشو، اگه، خودت دوست داری



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ

خدای من ....

خدای ﻣﻦ ...

ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ، 

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ...

 ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ ...

ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ، 

ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺑﮕﻴﺮﻱ ...

 ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺣﻤﻴﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، 

ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﮕﻴﺮﻱ ...

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ... 

ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻳﻲ ...

 ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ... 

ﻣﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺰﻳﺰ ﺩﻟﻢ ...

ﻣﻦ ﺍﻣﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ...

ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻟﻢ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ...

ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ.....!!!

تا آرام گیرد این قلب نا آرام من..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

دو رود

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابــی است کـــه کردیم برای خودمان‌


این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غـــم نداریم‌، بــــزرگ است خدای خودمان‌


بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند

خودمان آینــــه هستیــــم برای خودمان‌


ما دو رودیم کــــه حالا سرِ دریا داریم‌

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان‌


احتیاجی بـــه در و دشت نداریم‌، اگـر

رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان‌


من و تـو با همه ی شهر تفاوت داریم‌

دیگران را نگذاریم بــه جـــای خودمان‌


درد اگر هست برای دل هم می گوییم‌

در وجــود خودمان است دوای خودمان‌


دیگران هرچه کــه گفتند بگویند، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان‌


شاععر مهدی فرجی



ﺯﻏﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺭﺍ

ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻏﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ

ﺗﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ،

ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻨﺸﯿﻨﯽ ﺍﺛﺮ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻏﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻣﻮﺷﯿﻢ؛

ﺍﮔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﻢ

ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻨﻨﺪ

ﮐﻪ ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺗﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ...

ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﺒﻊ ﺁﻥ ﻫﺎ

ﻧﻮﺭ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻭ ﮔﺮﻣﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .

ﭘﺲ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ

ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺒﺨﺸﺪ!



ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ

ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﯾﻚ ﻣﻌﺠﺰﻩ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﯾﺶ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ..

ﻛﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻮﯼ …

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ…

ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﻐﺰ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺣﺲ ﻣﯽﻛﻨﯽ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﻚ ﺣﺲ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ،

ﻫﯿﭻﻛﺲ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ ﻛﻨﺪ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ،

ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ

ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ .

خوشبختی لذت بردن از لحظه اکنون است



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ

شاعرانه با امام زمان(ع)

امام زمان 

گاهی خیال میکنم از من بریده ای 

بهتر ز من برای دلت برگزیده ای 

از من عبور میکنی و دم نمیزنی 

تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای 

یک روز میرسد که به آغوش گیرمت 

هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای

اللهم عجل لولیک الفرج بحق اخیک الحسین ع

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۰