سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۴۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و ادبی» ثبت شده است

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ق.ظ

داستانی از ناصرخسرو قبادیانی

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .

مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .

ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۱ ، ۱۱:۰۷
جمعه, ۲۳ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۱۵ ق.ظ

روز مادر مبارک

و خدا به فرشتگان خود فرمود:

هر چه آفریدم به عشق اینان بود!

فاطمه

پدرِ فاطمه

شوهرِ فاطمه

و پسرانِ فاطمه!

حال در کدام دین و تفکری

یک زن، یک دختر

یک همسر و یک مادر را

محور و ستون زندگی میداند

و تا این حد او را والا مقام میشناسد!؟

 

 

شبتون فاطمی💙

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۱۱:۱۵
پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ

عاقبت وطن فروشی

چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !

 

 

اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.

 

چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما می‌دهیم !

 

ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد...

و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند

 

اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!

 

چنگیز گفته‌ی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند!

 

*این عاقبت خود فروشان است*.

 

📕 الکامل فی التاریخ 

شاید در ادامه مطلب ذکر این جمله درست نباشد اما تن فروش فرزند این خاک است و خودش می داند و خدای خویش و حداقل مرام و مسلکی دارد و هزار بار شرف دارد به وطن فروش که مام و مادر خویش را می فروشد

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۱ ، ۰۸:۵۹
پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۳۶ ق.ظ

حقیقت عشق مرغ عشق

گفتم: راست می گن مرغ عشق بدون جفتش می میره. قفس مرغ عشق و از میخ روی دیوار پایین آورد و گفت: اینو ببین! پارسال جفتش مرد؛ الان خیلی تنهاست ولی خوب، می بینی که زنده ست. بعد قفس به دست روی صندلی نشست و ادامه داد: مثل آدما دیگه. بدون هم نمیمیرن که. اما می تونن معنی زندگی همدیگه باشن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۱ ، ۰۸:۳۶
پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۵۶ ب.ظ

اهمیت رمان خواندن و دید رمان نویس شدن

حافظه در دهه ۳۰ زندگی شروع به کاهش می کند. خواندن رمان‌ به پایداری حافظه کمک می کند. اما کتاب‌های غیرداستانی این ویژگی را ندارند. در یک کتاب داستانی، بدون پرش، باید از ابتدا تا انتها پیش روید. اما مهمتر از همه، شما باید شخصیت ها را به خاطر بسپارید که این کار، از نظر مغز واقعاً چالش‌برانگیزتر است.

 

🌎 مارگارت میچله.

سال ۱۹۲۶ شوهرش از دست کتابایی که میخونده خسته میشه، چون آوردنشون از کتابخونه با ایشون بوده و بهش میگه: «پِگی ول کن! به‌جای این‌همه کتاب خوندن، بشین یکی بنویس!»

ایشونم میشینه و رمان "بر باد رفته” رو مینویسه!

 

 

 ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۶
پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۲۷ ب.ظ

آب را گل نکنیم

زمانی شاملو در کنایه به سهراب و شعر معروف او (آب را گل نکنیم) گفته بود: وقتی انسان‌ها چنین در ویتنام قتل عام می‌شوند، چگونه می‌شود شاعری نگران آب خوردن یک کبوتر باشد.

 

و سهراب در پاسخ گفته بود: انسانی که نگران آب خوردن یک کبوتر نباشد، همان انسانی است که به راحتی آدم هم می‌کشد.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۱ ، ۱۷:۲۷
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۷ ب.ظ

پول دود کباب

پول دود کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۱۷
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۵ ب.ظ

ایرانی

اسیر که شد، 

بعثی‌ها فهمیدن مسیحیه

بهش گفتن: تو که مسلمون نیستی، علیه جمهوری اسلامی مصاحبه کن تا پناهندگی بگیری

گفت:مسلمون نیستم، 

ایرانی که هستم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۱۵
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۱۴ ب.ظ

ماجرای جالب تصادف خودروی سردار سلیمانی

♦️ماجرای جالب تصادف خودروی سردار سلیمانی

 

🔹راننده حاجی بیان می‌کرد در مسیر فرودگاه امام خمینی(ره) بودیم. پرایدی منحرف شد و با ما تصادف کرد. پراید صد درصد مقصر بود. بعد از برخورد از سمند پیاده شدم و از حاجی خواستم اجازه دهد که به پلیس زنگ بزنیم اما حاجی به شدت با من برخورد کرد و با جذبه گفت مقصر تو هستی!

 

▪️راننده می‌گوید: پراید مقصر است، اما سردار اصرار می‌کند که مقصر توئی و باید خسارت راننده پراید را پرداخت کنیم. راننده پراید که خودش هم متحیر شده بود، خوشحال از این اتفاق و مهربانی، خسارت را گرفت و رفت.

 

🔺به حاج قاسم گفتم چرا گفتی من مقصرم؟ مقصر راننده پراید بود و شما دارید به من ظلم می‌کنید!

 

📌شهید سلیمانی جواب داد: «عزیز من! ما الان کجا می‌رویم؟ به سوریه می‌رویم. به دل آتش. اما این راننده پراید نان‌آور خانواده است و با همین ماشین رزق خانواده‌اش را تأمین می‌کند.»

🔸ما مبلغ خسارت را به او پرداخت کردیم و او را خوشحال کردیم و برای ما خیر است و صدقه راه است. تازه اگرما در سوریه کشته شویم معلوم نیست در زمره شهدا قرار بگیریم. باید گذشت کنیم و به خاطر عملمان خداوند به ما عنایتی کند.

 

✍ تخریب‌چی

 

🚨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۸:۱۴
جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۳۸ ب.ظ

شب یلدا

 

 🍉 ما چلّه نشین شب یلدای ظهوریم

▫️ #امام_زمان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۱ ، ۱۵:۳۸
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۵ ق.ظ

توصیف

توصیف تو در شأن کسی نیست به جز من؛

 

تعریف شراب از دهن مست قبول است....!

 

امیرعلی سلیمانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۵
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۱ ق.ظ

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۰۱
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۰ ق.ظ

علت خسیس نامیده شدن

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۰۰
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۵۸ ق.ظ

قضاوت

میدانم اگر

قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم 

دنیا تمام تلاشش را میکند تا

مرا درشرایط او قرار دهد تا

به من ثابت کند در تاریکی 

همه ی ما شبیه یکدیگریم....

 

#داستایوفسکی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۰:۵۸
يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۷ ب.ظ

قول صادق

روزی کسی ملا را بمنزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم ملا باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر درکار باشد به خانه او رفت، وقتی غذا آوردند ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید.

گدایی بر در سرای صاحبخانه آمد چیزی بخواست صاحبخانه او را جواب گفت سائل باز سوال نمود، آن مرد گفت اگر نروی با این چوب سر ترا خواهم شکست، ملا گفت : این مرد آنقدر در قول خود صادق است که حساب ندارد تا زود است برو و جانت را بدر بر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۱ ، ۲۲:۳۷
جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۳ ب.ظ

قدر عافیت

آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند و نیز در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری می نمود. مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد . بهلول فوری امر نمود تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس بـه گوشـه ای ازکشتی ساکت و آرام نشست .

اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد ؟

بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـای امن و آرامی است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۸:۲۳
جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۲ ب.ظ

اهمیت اخلاق مناسب

 

 
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش می‌روم یک روزنامه بخرم.»
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می‌کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد: «به روزنامه‌فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمی‌تواند برای کسی پول خرد کند. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می‌خواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم.»
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه‌فروشی شکایت می‌کرد و غر می‌زد که او مرد بی‌ادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری می‌داد، حرفی نمی‌زد. جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه‌فروشی رفت. وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه‌فروشی گفت: «آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می‌خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می‌خواهم، می‌بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می‌گیرم.»
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می‌داد یک روزنامه به جک داد و گفت: «بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.»
وقتی که جک با غنیمت جنگی‌اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: «مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه‌فروشی در آنجا بود؟»
جک خندید و به دوستش گفت: «دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می‌بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد. ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی‌منطق می‌رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می‌شود.»
 
 
 
 
 
 
 
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۸:۲۲
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

بهترین فیلم نامه

ماریو پوزو نویسنده کتاب و فیلنامه پدرخوانده، اصلا نمیدانست چطور باید فیلمنامه بنویسد! بعد از بردن ۲ اسکار بهترین فیلمنامه، تصمیم گرفت کتابی در این زمینه بخواند. در زمان خواندن در صفحه اول آن کتاب نوشته بود: 

فیلمنامه پدرخوانده ۱ مطالعه شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۷
جمعه, ۱۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

خداوند را چگونه مهمان کنیم

روزی عده ای کودکان بازی می‌کردند حضرت موسی از کنارشان گذشت. کودکی گفت:موسی ما می‌خواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند. موسی گفت من می‌گویم اما نمی‌دانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت.

خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده‌ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت.

خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند. من خواهم آمد. مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .

سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد. او را راندند... و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید.

از خدا خبری نشد. خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند. موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد. خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت. من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ...

بر گرفته از کتاب مقدس تورات.

خداوند به داوود فرمود : ای داوود اگر ژولیده شیدائی را دیدی مصاحبتش را غنیمت دان و او را تکریم گوی. زیرا او از جانب ما با تو سخن می‌گوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۱ ، ۱۲:۱۷