سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۳۹۶ مطلب با موضوع «مطالب خواندنی و جالب فرح بخش» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ

نفت طلای سیاه یا بلای سیاه

📢 انتقاد #امام_خامنه_ای  در درس خارج فقه از «وزر و وبال شدن یک نعمت»


⏪ حضرت آیت‌الله العظمی‌خامنه‌ای هفدهم آبان‌ماه در درس خارج فقه خود ضمن شرح روایتی از امام صادق علیه‌السلام خاطر نشان کردند: «فرض بفرمایید که خدای متعال نفت را، ثروت نفت را به ملت ایران داد. می‌توانستیم ما شکر این نعمت را به جای بیاوریم. شکرش به این بود که ما به همان ترتیبی که موجب اعتلای کشور می‌شود از این ثروت استفاده کنیم. دانشمند درست کنیم... از این نفت وسیله‌ی قدرت مادی و معنوی برای خودمان درست کنیم. وسیله عزت درست کنیم. این کارها را نکردیم.


⏪ نتیجه این شد که همین نفت شد مایه وزر و وبال ما. یعنی قدرتمندان، زرنگ‌ها، رندهای عالم در قالب کمپانی‌ها و در قالب دولت‌ها ریختند سر ما که ما این را از شما می‌خریم به ثمن بخس. سال‌های متمادی این را از ما خریدند... ثروت بود، می‌شد از این استفاده کرد. می شد این را وسیله پیشرفت جامعه قرار داد؛ پیشرفت علمی، پیشرفت ثروت، پیشرفت اقتصاد؛ این کارها را نکردیم... عادت کردیم به اینکه ماده‌ی خام را بفروشیم و جنس از بیرون وارد کنیم. کارخانه‌های دیگران را رونق دادیم... نعمت بود اما همین نعمت شد وبال، ببینید.


⏪ نقطه‌ی مقابلش هم هست... جنگ هشت ساله بر ما تحمیل شد، ملت ایران صبر کرد. صبر یعنی نرفت توی خانه، توی سوراخ بخزد و غصه بخورد و دست روی دست بگذارد دشمن هم بیاید بر روی او مسلط بشود، این کار را نکرد. فوراً احساس کرد که بایستی ایستادگی کند، مقاومت کند. ایستادگی کرد، مقاومت کرد، واقعاً هم سخت بود، همه‌ی دنیا با هم بودند، در مقابل ایران به نتیجه رسید. همین جنگ که مایه‌ی ویرانی و خرابی است، شد مایه‌ی آبادی. اگر جنگ نبود، اگر تحریم نبود- که از دادن فشنگ هم به ما خودداری می‌کردند در روزگار جنگ- ما امروز به این پیشرفت‌ها نرسیده بودیم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۳
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ

احمق فرض نکن

ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺩﯾﺪﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ :

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﯾﻚﺩﺭﻫﻢ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ. ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ . عتیقه است.


ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨﺪ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۷
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

وصل یوسف و زلیخا






بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


هنگامى که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش ‍ کور شد، به علت فقر و کورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى کرد


 به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهى به تو عنایتى کند سالها خدمت او مى کردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.


 


 ولى باز هم عده اى او را از این کار منع مى کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى که نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید.


 


زلیخا گفت : یوسفى را که من مى شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزى بر سر راه او بر یک بلندى نشست .


 


 هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت کثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت :


 سبحان من جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکا بطاعتهم ، پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى کند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید


 


یوسف علیه السلام پرسید: تو کیستى گفت : همان کسى که از جان تو را خدمت مى کرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به کیفر اعمال بد خود به این روز افتاده که از مردم براى گذران زندگى گدایى مى کند که برخى به او ترحم مى کنند و برخى نمى کنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینک ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهکاران .


 


یوسف گریه زیادى کرد و بعد پرسید:


 آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یک نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.


 


یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى کرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى که از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است که نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .


 


 یوسف علیه السلام پرسید تو که او را ندیده اى ، از کجا تصدیق مى کنى ؟ گفت همین که نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى کرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى که به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج کن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .


 


روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد که آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم که ملک مرا مسخره مى نماید، آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیرو بینوا و کور شده ام مرا مى گیرد؟!


 


حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا کرد شبى که خواست عروسى کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،


 چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى که به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بکر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى کردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .


 


هنگامى که یوسف علیه السلام مالک خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این که خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم


💠💠💠💠💠💠💠💠



یک مورد دیگر خاص اسم اعظم در مورد ازدواج داریم و آن مهریه ی حوا در قضیه خواستگاری آدم و خواستنش از خدا بوده است.مهریه یاد دادن اسامی یادگرفته شده توسط آدم به معلمی خدا و یاد دادن آنها به حوا بوده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ب.ظ

شعر هفتاد من

من تا الان نمیدونستم مثنوی هفتاد من چیه..!!!؟؟؟ فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن مثنویه.....،!!!!

ولی این شعر مولوی داستان هفتاد من مثنوی را برای شما و من روشن میکنه...

👇👇👇👇👇👇



فوق العاده است :

مثنوی هفتاد "من" مولوی :::


مَن (1)اگر با مَن(2) نباشم می شَوَم تنها ترین

کیست با مَن (3)گر شَوَم مَن (4)باشد از مَن(5) ماترین


مَن (6)نمی دانم کی ام مَن(7) ، لیک یک مَن(8) در مَن(9) است

آن که تکلیف مَنَ(10)ش با مَن(11) مَنِ (12)مَن(13) ، روشن است


مَن(14) اگر از مَن(15) بپرسم ای مَن (16)ای همزاد مَن (17)!

ای مَن (18)غمگین مَن (19)در لحظه های شاد مَن (20)!


هرچه از مَن (21)یا مَنِ (22)مَن (23)، در مَنِ (24)مَن(25) دیده ای

مثل مَن (26)وقتی که با مَن (27)می شوی خندیده ای


هیچ کس با مَن (28)، چنان مَن (29)مردم آزاری نکرد

این مَن(30)ِ مَن(31) هم نشست و مثل مَن(32) کاری نکرد


ای مَن(33)ِ با مَن (34)، که بی مَن(35) ، مَن(36) تر از مَن(37) می شوی

هرچه هم مَن(38) مَن (39)کنی ، حاشا شوی چون مَن (40)قوی


مَن(41) مَنِ() مَن ()، مَن ()مَن(45)ِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

هیچ کس با مَن (46)مَنِ ()مَن() ، مثل مَن(49) درگیر نیست


کیست این مَن (50)؟ این مَن(51)ِ با مَن(52) زمَن (53)بیگانه تر

این مَنِ (54)مَن() مَن ()کنِ از مَن(57) کمی دیوانه تر ؟


زیر باران مَن(58) از مَن(59) پر شدن دشوار نیست

ورنه مَن(60) مَن ()کردن مَن() ، از مَنِ() مَن(64) عار نیست


راستی ! این قدر مَن (65)را از کجا آورده ام ،

بعد هر مَن (66)بار دیگر مَن(67) ، چرا آورده ام ؟


در دهان مَن (68)نمی دانم چه شد افتاد مَن(69)

مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من(70) !!!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۹
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

آب

در حیرتم از خلقت آب،اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند.اگر با اتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا اماده طبخ میکند.اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گند اب میگردد.دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیر پذیر است،و در تنهایی مرده وگرفته است...

 "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...💝💝💝

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۷
شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ب.ظ

پدر پسر سیم خاردار

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن ...

داوطلب زیاد بود

قرعه انداختند... افتاد بنام یه جوون...

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

پیرمرد گفت: " چیکار دارید، بنامش افتاده دیگه! "...

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد... دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون ... 

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار،

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون... همه رفتن الا پیرمرد...

گفتند: " بیا! "

گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!


پیرمرد پدر اون جوون بود...


(نقل از گنجینه خاطرات جنگ)



__________________________

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۶
پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ

فرق برای خود بودن و برا خدا بودن

فرق هست برای خدا باشی تا برای خودت.


ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﻋﺎﻟﻴﻘﺪﺭ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﺋﻲ (ﺭﻩ) ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﺻﻔﻮﻱ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺷﺪ، ﺷﻴﺦ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻣﻠﺎﻗﺎﺗﻲ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺑﺮ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻏﺎﻟﺐ ﮔﺮﺩﻳﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺤﺚ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺩﺳﺖ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺷﻴﺦ ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻛﺮﺩ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﭘﻲ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﻮﺩﻥ ﻛﻠﺎﻡ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻧﻤﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺪّﺱ ﺍﺭﺩﺑﻴﻠﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺍﻳﻦ ﺍﻳﺮﺍﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﻔﺘﻲ؟ ﻣﻘﺪّﺱ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺷﻴﺦ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻡ، ﺍﺯ ﻋﻈﻤﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺷﺎﻩ ﺩﺍﺭﻱ ﺳﺎﻗﻂ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻱ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻏﺎﻟﺐ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻱ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺷﺎﻩ ﻋﺰﻳﺰ ﮔﺮﺩﻱ ﻭ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﻳﺎﺑﺪ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻃﻠﺎﺏ ﻧﺠﻔﻢ ﻭ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﻠﻤﻲ ﻣﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﻧﻤﻲ ﺑﺮﺩ، ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﺎﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺍﻟﺂﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ.

 #از_خود_گذشتگی  

 #از_اسلام_نگذشتگی  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۹
پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ق.ظ

ترتیب زیبایی

♻♻♻♻♻♻♻♻♻

🍃حضرت علی (ع)میفرمایند:🍃


✳✨زیبایی زمین به انسان,💫

❇✨زیبایی انسان به عقل,💫

✳✨زیبایی عقل به ایمان,💫

❇✨زیبایی ایمان به عمل,💫

✳✨زیبایی عمل به اخلاص,💫

❇✨زیبایی اخلاص به دعا,💫

✳✨وزیبایی دعابه صلوات,💫

❇✨برمحمد وال محمد صلوات ,💫 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۰
پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ

آخوندا ما رو ول نمی کنند...

😪آخوندا ما رو ول نمی کنند...😪



یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می کرد:

 

قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.


وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست.


به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی کنن.


رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره


گفت: می دانم


گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین


گفت: می دانم


دیدم کم نمیاره.

📊📈 جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.


از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه می نویسه📝


گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.


دوباره خوابیدم.


بیدار که شدم دیگه نمی نوشت گفتم چی شد؟


📝برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.


شوکه شده بودم


🌹ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........


بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را داند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.


تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.  خداوند ما را از وجود چنین برکاتی بی نصیب نگذارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۲
پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ

اصالت یا تربیت

🌹اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟🌹




❤روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: 

در برخورد با افراد اجتماع  اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.

 و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.

 بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید

بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود 

در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. 

در هنگام شام،  شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است

 ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت

 این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! 

کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود 

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. 

او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد

 چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

 فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید

 زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.

در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !

 یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است

 ولی"اصالت" مهم تر

یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد

 ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر میگردد

و این است حکایت بعضی تازه به دوران رسیدها.

ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ!

ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ!!!❤


ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۲
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۵ ب.ظ

کربلایی

جمله ای بس سنگین از شهید آوینی:


"کربلا" به رفتن نیست

به شدن است( کربلایی شدن)

که اگر به رفتن بود!

شــــــــمر هم "کربلایی " است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۵
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ق.ظ

فکر مثبت

👑👑

مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛

پنجره های اتاق باز نمی شد .

نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کنه 

با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد

و سراسر شب را راحت خوابید .

صبح روز بعد فهمید که شیشه کمدکتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده ..!

" او تنها با فکر اکسیژن ، اکسیژن لازم را به خود رسونده بود...!!! "

وقتی بهترین ها را می خواهین افکارتان بِکره و زلال.

افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام میده..

همیشه مثبت فکرکنین تا به هدفتون برسین

🌹🌹🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۳
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

love & like

 (گاندی)


اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد؛

ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ،

چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، 

چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام.

.

.

مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! 

انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد…


در تفاوت عاشق بودن و دوست داشتن

دوست داشتن مثل حرکت با قایق از توی دریاست حالا آرام یا طوفانی اما عشق موقعی هستش که توی دریا بخوای شنا کنی و بدونی غرق می شی  یا دوست داشتن مثل رفتن به یک مزرعه گل می مونه هر طرف که بری گلهای قشنگی رو می بینی که هرکدوم عطر و بوی خودشون رو دارند و زیبایند و هربار بیشتر چرخ می زنی و گلهای بیشتری رو می بویی اما عشق وقتیه که گلی رو دیدی به خاطر اون حاضر نشی حتی سمت گلهای دیگه بری یا حتی اگه هم رفتی بازهم عطر اون گل رو فراموش نکنی این یعنی عاشق اون گل شدی اونقدر عشق پیش می ره که من از بین خواهد رفت و فقط محبوب وجود دارد آنقدر که منم تبدیل به توام خواهد شد

اما هیچ کجا در عشق عجیب نیست اما در فرمول عشق جای عجیبی وجود دارد آنجا به خاطر عشقت آنقدر دوستش داشته باشی که مجبور باشی ازش متنفر باشی یا آنقدر در کنارش بودن را بخواهی که برای آن مجبور به دورشدن باشی نمی دانم چرا ولی زلیخا آنقدرها هم عاشق نبود عاشق واقعی یوسف بود که تمام عشقش را با خدا می دید که خدا و امانتش در قلب یوسف بود که گفت فرار کن حتی اگر درها قفل باشد من برایت باز می کنم زلیخا عاشق نبود اما اصرار داشت و اصرار کرد تا سالها بعد بالاخره تاثیر کرد یوسف امانت شناس بود که خیانت در امانت نمی کند این امانت و عشق هنوز هم بازی ها دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۵
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ب.ظ

الهی تو فقط محرم منی

الهی 


با که گویم غم دل، جز تو که غمخوار منی 

همه عالم اَگرَم پُشت کند، یار منی 


دل نبندم به کسی، روی نیارم به دری 

تا تو رؤیای منی، تا تو مددکار منی 


راهی کوی توأم، غافله سالاری نیست 

غم نباشد، که تو خود غافله سالار منی 


به چَمن روی نیارم، نروم در گلزار 

تو چمنزار من هستی و تو گلزار منی 


دردمندم، نه طبیبی، نه پرستاری هست 

دلخوشم، چون تو طبیب و تو پرستار منی 


عاشقم، سوخته ام، هیچ مددکاری نیست 

تو مددکار من عاشق و دلدار منی 


" مَحرَمی نیست که مَرحم بِنَهَد بردل من" 

" جز تو ای دوست، که خود محرم اسرار منی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۹
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ

معنی پرچم روی گنبد

چرا بالای گنبد امام على(ع) پرچمی وجود ندارد؟ 

برای بسیاری از مردم این سوال وجود دارد که چرا بر گنبد نورانی امیرالمومنین(ع) پرچمی وجود ندارد در حالیکه تمامی گنبدهای ائمه اطهار پرچم دارند؟ 

●پرچم نمادی ست به نشانه خونخواهی و طلب تقاص و تقاص!

 خون امام علی(ع) توسط فرزندش امام حسن علیه السلام از ابن ملجم ملعون پس گرفته شد!

 در حالیکه سایر ائمه در انتظار قیام امام منتظر برای قصاص مجرمین هستند!

 گنبد حضرت زینب نیز پرچمی نداشت تا اینکه بارگاه نورانی اش بدست شمر صفتان بمباران شد و مدافعان حرم حضرت زینب پرچم تقاص را بر گنبد ملکوتی اش برپا داشتند . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۹
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

چیزی نمی دانم

وقتی گریبان عدم، با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را، پیش از ازل می آفرید

وقــتی زمـــین ناز تـو را، در آسمانها می کشید

وقــتی عـــطش طعم تو را، با اشکهایم می چشید

مـــن عــــاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چــــیزی نـــمی دانــم از این، دیــــوانگی و عــــاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم کـــــه چـــــشمانت مــــرا، از عمق چشمانم ربود

وقــــتی که من عـــاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمــــینی تــــر شــــد و، عـــــالم بـــه آدم سجده کرد

مــــــــــــن بـــودم و چــــشمان تـــو، نــــه آتشی و نــه گلی

چـــــــیزی نـــــــــمی دانم از ایـــــــن، دیـــــوانگی و عــاقلی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۵
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

رفتن به شرط شفاعت

رفتن به شرط شفاعت 

وصالی دیگر در بهشت



خاطرات همسر شهید سردار حاج حسین همدانی از آخرین روزهای باهم بودن



کمردرد باعث شده بود برای امور خانه از خانمی کمک بخواهم.اما وقتی حاج آقا بود خودش همه کارها را میکرد.نمیگذاشت غیر از خودش کسی کاری بکند.غذا میپخت ،خانه را جمع و جور میکرد ،میز غذا را میچید و بعد صدایمان میکرد و ماهم مانده بودیم غذا بخوریم یا شرمندگی.

فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداری اش بپردازد و سر و سامانشان بدهد.

مدتی در اتاق مشغول بودم.جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود.بلند شدم و بیرون رفتم.چشمهایم از تعجب گرد شد.حاج آقا جلوی در فریزر بودو مشغول تمیز کردن آن. گفتم:مگه شما بیرون نبودید؟ کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت میکشید ؟


نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.لبخندی زد و گفت:دیدم کمرت درد میکند گفتم قبل رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی...


بعد از فارغ شدن از تمیز کردن فریزر رفت سر وفت غذا و میز غذا و زنگ زد همه ی بچه ها جمع شدند .توی خانه صدا به صدا نمیرسید.نوه ها هر کدام برای حاج آقا شیرین کاری میکردند و حاج آقا در عوض دستمزد مغز بادامها ، بوسه ای میکاشت روی لپ شان یا بغلشان میکرد و می نشاند روی پاهایش  و آموخته های جدیدشان را گوش میکرد.

وقت غذا که شد و همگی دور هم جمع شدیم حاج آقا دست پختش را به همه تعارف کرد و گفت:بفرمایید آخرین  دست پخت بابا!

لقمه در دهان همه ماند. تلخی کام همه را گرفت .

دیدم اوقات بچه ها تلخ شد و چشمهایشان اشک جمع شده .جلو پریدم و گفتم:بابایتان را که میشناسید همیشه از این حرفها میزند.هشت سال توی تیر و ترکش بوده چیزیش نشده.حالاهم خدا حافظش است.

بچه ها غذا را تمام کردند اما اضطرابی درون همه مان گرفته بود.


وقت رفتن هم که شد در خلوت دو نفری مان گفت :وصیت کرده ام همدان من را خاک کنید.به خنده و شوخی گفتم :از این برنامه ها نچین حاجی جان. من برای دیدنت نمیتوانم هر هفته پاشم بیایم همدان مگر اینکه...

خندید و گفت :به چه شرط؟

گفتم:شفاعتم کن! آن دنیا هم...

حاجی همانطور نگاهم کرد و گفت:آن دنیا هم باز با پروانه خانمم هستم.


وقتی خبر شهادت حاج اقا را شنیدم به اتاق رفتم.جانمازش را که سالها به رسم همیشگی اش باز بود جمع کرده بود و من دیر متوجه شدم.



روحت شاد سردار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۲
سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

بدون پول در مسیر

از نوشته های زیبای شهید مرتضی آوینی؛




سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.

اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم

اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!

نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!

اما خبری از پول نبود… 

به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!

گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!


گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت

و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .



خدای من!

من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم

اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالی خالی ام …

فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …


خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟


الهی و ربی  من لی غیرک ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰
يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

مداد باش؟!؟!

5 خاصیت در مداد است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست .

او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .

صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .

بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .

پس همیشه مراقب درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .

بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۶