آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
متن کامل شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از شهریار
در ادامه این مقاله متن کامل شعر زیبای حالا چرا (آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟)، که یکی از غزل های مشهور سید محمدحسین بهجت تبریزی که به شهریار معروف است، را برای شما ارائه کرده ایم. همراه باشید؛
داستان شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا، این است که شهریار بعد از نرسیدن به عشق روزهای جوانی اش ثریا، تا ۴۷ سالگی ازدواج نمی کند.
در سال های آخر عمر شهریار و در حالی که بیمار بوده، دکتر خانواده او را جواب میکند و دوستان استاد شهریار ثریا را راضی می کنند که به عیادت شهریار برود وی پس از اصرار زیاد دوستان شهریار قبول می کند که به ملاقات شهریار که در بیمارستان بستری بوده برود.
شهریار با دیدن ثریا این شعر زیبا و غم انگیز را می سراید و تبدیل به یکی از محبوب ترین غزل های عاشقانه فارسی می شود.
شعر کامل آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
شعر کامل آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل، این زودتر می خواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنینا، ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟