سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احترام» ثبت شده است

📌رُک بودن یا بی ادبی...؟

 

رُک یا FRANK به معناى ابراز نظر شخصى در مورد مسائلى است که مربوط به خود ما می‌شود.

مثلا من بستنى دوست ندارم و این موضوع رو به صراحت بازگو می‌کنم، یا دوستى از من می‌پرسد میاى بریم بیرون؟ براحتى می‌گویم نه، الان حوصله ندارم...

این میشه نظر شخصى من در مورد خودِ من.

و اما RUDE به معناى گستاخى یا وقاحت است که نظرات ما در مورد دیگران است.

مثلا من به دوستم می‌گویم چقدر چاق هستى! یا می‌گویم بینى تو شبیه بینى عقاب است! ببخشیدا من رک هستم!

 

 فرق رک بودن و وقاحت را بدانیم و هرچه در ذهن مى‌آید در قالب رک بودن تحویل مردم ندهیم.

 

🦋 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۲۱:۲۷

خاطره ای شنیدنی از 

استاد شفیعی کدکنی


آخر سال تحصیلی بود بیشتر بچه ها غایب بودند

یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛

اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد

و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛

دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید!

و عینکش را از روی چشمانش برداشت

و همین طور که آن را روی میز  می گذاشت

خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌

که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم،

مشهد زندگی می کردیم،

پدر و مادرم کشاورز بودند،

با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم

می خواست ببوسمشان،

بویشان کنم

کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم!

اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام

بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟

ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم

چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛

مثل تمام پدرها؛

هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛

جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدر گفت:

خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،

دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود

کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم

روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!

فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟

کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!

آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را

برداشته بود

که خودم رفتم از او گرفتم؛

اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد. ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰

روزی«سقراط» حکیم معروف یونانی،مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است.علت ناراحتی اش را پرسید

،پاسخ داد:«در راه که می آمدم،یکی از آشنایان را دیدم؛سلام کردم اما جوابی نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت.من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.»


«سقراط» گفت:چرا رنجیدی؟مرد با تعجب گفت:معلوم است؛چنین رفتاری ناراحت کننده می باشد.

«سقراط»پرسید:اگر در راه،کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟»


مرد گفت:مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!

«سقراط»پرسید:به جای دلخوری،چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد:«احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.»


«سقراط»گفت:«همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی؛آیا انسان،تنها جسم اش بیمار می شود؟

و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟

اگر کسی فکر و روان اش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکر و روان،نامش «غفلت»است و باید به جای دلخوری و رنجش،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمکش کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.


پس،از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند،در آن لحظه بیمار است.» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۲