بهداشت جهانی: ٢۵ تا ۶۵ سالگی: جوانی!
سن و سالت چقدر باید باشد تا بزرگسال تلقی شوی؟ سازمان بهداشت جهانی طبقهبندی جدیدی درباره مراحل عمر انسان ارائه کرده است. به گونهای که ٥٥ سالگی را مراحل جوانی برشمرده است!
در این طبقهبندی آمده:
١٧ سالگی پائینتر از سن قانونی
١٨ - ٢٥ سالگی نوجوانی
٢٥ - ٦٥ جوانی
٦٦- ٧٩ میانسالی
٨٠ - ٩٠ بزرگسالی
۹۱ تا بالاتر: پیری
شفاف بگویم این بهترین مطلبی است که خواندم و به آئینه نگاه کردم و تبسمی کردم و خدا را شکر ، در خود هیچ نوع خستگی و یا سردرد احساس نکردم! و گفتم ای سازمان بهداشت جهانی تا حالا کجا بودی؟
دانشمندان علوم رفتاری میگویند انسان 21 روز زمان نیاز دارد تا یک عادت جدید بسازد یا آن را ترک کند! اگر شماهم بتوانید 21 روز را بدون چیزی سپری کنید دیگر به آن نیاز نخواهید داشت.
به پسرم گفتم: محمد جان! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟ گفتم: خودم میخواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت کردند، اما تا شنیدند خواسته خود محمد بوده، تسلیم شدند.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت، تنها سیزده سال داشت که در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. رشادتها و خاطرات او در کتابی به نام «تنها گریه کن» به رشته تحریر درآمده است تا مخاطبان را با نوجوانی از نسل حسین فهمیدهها بیشتر آشنا کند. حجتالاسلام علی شیرازی نماینده ولی فقیه در قرارگاه ثارالله روایتش از این کتاب را این گونه بیان کرده است:
سرگذشت مادر شهید را بخوان و تنها گریه کن!
وقتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آبهای دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواریاش، ظرف ظرف آب تربت از در خانه من بیرون میرود، اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود، جگرم خال میزند. اینها را زمزمه میکنم و مینشینم برایش گریه میکنم؛ خودم تنهایی !
تنهای تنها دیدم یک مأمور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیمسوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. هی پایش را بر میداشت و میگذاشت. زیر لب زمزمه کردم: یا حضرت زهرا ! مادر ! کمک کن این بچه را از دست این نامرد نجات بدهم. چادرم را دور کمرم محکم کردم و پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: بدو، نترس. همین طور که میدویدیم، به بچه گفتم: بپیچ تو کوچه، کاری به تو ندارند. مأمور شاه از من لجش گرفته بود و میدوید دنبال من!
شهید محمد معماریان
کوچه به کوچه میدویدم و او ولکن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مأمور پشت سرم بالا آمد. همین که نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تخت سینهاش و پرت شد پایین! تا خودش را جمع و جور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام. خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه، آشناست. کمی روی پشتبامها دویدم تا خانهای را که پیاش بودم، پیدا کردم. وقتی دیدم در کوچک روی پشتبام باز است، خوشحالتر شدم. خودم را پرت کردم داخل. در را پشت سرم بستم. قلبم تند میزد. سر و وضعم را مرتب کردم و از پلهها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود. مرا که دید؛ گفت: اشرفسادات اینجا چه کار می کنی؟!
به سربازها اطمینان میدادم که اگر کمی جسور باشند و شجاعت داشته باشند، فرار کردن خیلی هم سخت نیست. بعضیها بهم اعتماد میکردند؛ میآوردمشان خانه، بهشان لباس معمولی میدادم، برای کرایه ماشین پول میگذاشتم توی جیبشان و راهیشان میکردم.
هفده، هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو. مأمورها ردشان را زدند و خانه را پیدا کردند. کمی مشت و لگد کوبیدند به در و بعدش ساکت شدند. از زیر در، یکی دو تا گاز اشکآور انداختند داخل خانه. دود، همه جا را برداشت. بچههایم داشتند خفه میشدند. پسرم محمد سیاه شد. نفسش بند آمده بود.
یک سال و پنج ماهش بود که حالش عوض شد. دست و پایش بر میگشت به عقب. موقع شیر خوردن سینهام را نمیتوانست بگیرد. محمد من یک هفته وضعش همین بود. بعضی وقتها بچه آن قدر گریه میکرد که صورتش کبود میشد. یک شب گفتم دیگر تمام شد. یک چادر دم دستی انداختم روی سرم و پابرهنه دویدم توی کوچه. اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان، خودم را انداختم روی صندلی عقب. جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند، مردم و زنده شدم. بیشتر از شش، هفت بیمارستان را سر زدیم. همه دست رد به سینهمان زدند؛ ولی مادر مگر از بچهاش قطع امید میکند؟
محمد در حال خیاطی
دکتر گفت: برای زنده ماندن محمد، باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج میشود. گفتم: محاله بذارم به کمر بچه من دست بزنید. بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده، باز هم محمد به بغل برگشتم خانه. پدر شوهرم؛ یک تکه نور بود. آمد نشست کنارم و گفت: باباجون، حمد مرده را زنده میکند. پا به پای من نشست بالای سر محمد و هفتاد تا هفتاد تا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه.
یکی از همسایهها وقتی حال و روزم را دید، گفت: بچهات رو دوباره ازشون بخواه. با یقین بخواه. ردت نمیکنن. به سفارش او رفتم پشت بام و نماز حضرت رسول (ص) را خواندم. هزار بار گفتم: صلی الله علیک یا رسول الله! گریهام شدت گرفت. ضجه میزدم و میگفتم: من بچهام را از شما میخوام. یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانهام نمیگذرند. دو ساعت طول کشید. بچه جان گرفت. بعد از ۱۰، پانزده روز شیر خورد.
شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه، شما ردش میکنید؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم میگم اسمشو بنویسین. شما شنیدید امام حسین (ع) سرباز ۱۳ ساله هم داشته؟
اشرف سادات بر سر مزار فرزندش
صدای آشنایی پیچید توی کوچه؛ مامان نشناختی؟ محمدم ! گفتم: محمد! چرا این شکلی شدی؟ خندید و گفت: محاصره شدیم. به هم قول دادیم دوام بیاوریم. نه غذایی برای خوردن داشتیم، نه آب. سرمای شب مچالهمان میکرد. فقط توکل و تحمل کردیم.
باز محمد خواست برود، گفتم: این همه سال پای روضه امام حسین (ع) فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: مامان! هر چی میخوای نگاهم کن که این آخرین باره!
حسن آقا، دامادم میگفت: وارد گلزار شهدا که شدیم، نگاهش را انداخت سمت قبرهای خالی و گفت: اون طرفا یک جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست!
نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم. خیلی سریع بوسهای به پیشانیاش زدم و دست کشیدم روی چشمهایش و گفتم: خوش به حالت مادر! حال تو که گریه کردن نداره! به بی بی گفتم: بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید.
به پسرم گفتم: محمد جان! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟ گفتم: خودم میخواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت کردند، اما تا شنیدند خواسته خود محمد بوده، تسلیم شدند.
جوانم را کفن پیچیده گذاشتند روی دستم. پلاستیک روی صورتش را باز کردم. دست زدم به صورت محمد و کشیدم به سر و صورتم. این آخرین دیدارم با محمد بود. دستهایش را گرفتم توی دستم. بیاختیار لبخند زدم. زیر لب گفتم: عزیز دلم، سربلندم کردی. پیش خدا مقام داری، دعایم کن. دلم نمیخواست از محمد دل بردارم، ولی چارهای نبود.
دی ماه ۱۳۶۵ بود. اشرف سادات ۳۵ ساله داشت از قبر بیرون میآمد. شاید باور نمیکرد که در اسفند ۱۳۹۸ داستان زندگیش، خواندنی و آماده چاپ میشود. حالا همه داستان درد و رنج مادر شهید محمد معماریان، یک کتاب شده است: «تنها گریه کن» نام کتابی است که اکرم اسلامی آن را قلمی کرده است . یک نفس آن را در ۱۱ شهریور ماه ۱۴۰۰ خواندم و از آغاز تا پایان اشک ریختم و به عظمت روحی شهید و مادرش و به قلم نویسنده کتاب درود فرستادم.
انتهای پیام/
پیغام فتحتنها گریه کناکرم اسلامیدفاع مقدسمحمد معماریاناشرفسادات منتظریعلی شیرازی
September 1, 2020 by Barrie Davenport
124SHARES
“Just be yourself.” Have you heard that before?
It sounds so simple, yet it often seems unattainable. You’d love to just be yourself if you knew exactly who that is.
We get so caught up trying to be somebody else, somebody better, that we lose ourselves in the process. Or never find ourselves at all.
Sometimes, what we think is our real self is just a facade we use to show off to the world or to cover our flaws.
So, how do we become our true and authentic selves?
How do we regain our sense of being in a world so engrossed by false idols and insincere personalities?
Let’s talk about simple yet effective things you can do to become yourself again.
This is an important question since we are constantly changing and growing. Is there just one true self that’s steadfast throughout your life journey, or does your true self evolve over time?
Maybe there isn’t a self at all but rather an image of the self we create with our personalities, lifestyle, behaviors, words, and decisions.
Perhaps it’s something in between. Through the process of living life and self-discovery, we uncover what feels authentic and real to us. Our journey is a process of separating the inauthentic from the genuine to uncover our true selves.
Being yourself means . . .
Becoming one with yourself takes time, a lot of curiosity, and the willingness to let go of things that mask who you are or hope to be.
According to Statista.com, people spend approximately 136 minutes each day browsing social media sites. For most people, it amounts to much more time social media than that.
Nowadays, everybody is connected through social media. And while these apps and websites can be beneficial to us, they can also cause huge harm and prevent us from being who we are.
Not only do we waste enormous amounts of time browsing these apps, but we also become addicted to the often unrealistic content that is served.
Before you begin the journey of self-discovery, try to spend some time alone with yourself.
Disconnect from social media, stop looking at what other people are doing, and focus on yourself instead.
It will shift your perspective about all you are missing in the real world and allow you to finally see your true personality.
Every one of us is multifaceted, complicated, and imperfect. We try to do our best, but we are perfectly imperfect. As humans, it’s our virtues and flaws that make us who we are and help us grow.
Your weaknesses and flaws don’t determine who you are as a person, but they are a vital part of your personality.
If you’re searching for ways to be yourself, start by embracing yourself in your entirety — flaws and all.
No person is perfect, and our imperfections bond us with the rest of humanity. So, don’t be afraid to show yourself (and others) your true self.
When you acknowledge your flaws, you give yourself room to grow and discover more about yourself.
Acceptance is the key to unlocking our true potential.
A lot of us tend to cling to our past mistakes and choices, preventing us from becoming who we truly are and who we want to be.
Remember — you are NOT defined by your past actions or lapses in judgment. There is so much more to you.
Life is unpredictable and we all slip every now and then.
Related: How To Stop Being Insecure And Second Guessing Yourself
But the opportunity to learn how to be yourself rests in learning from those mistakes and making new, better decisions in the future.
If we obsess over our past selves, we’ll never embrace who we are now and who we want to become.
Humans are social beings. We thrive in communities, whether large or small. We want to feel included and accepted.
But sometimes this desire to fit in can have unfortunate consequences related to our sense of worth.
Because we want to be liked and validated, we are constantly searching for acceptance from others. This often leads to hiding our true selves for fear we won’t be accepted as we are.
This longing for acceptance can make us put on a mask to hide our true selves and never allow others to see us for who we really are.
Once you get rid of the mask and lose the need to impress and compare yourself to others, you’ll gain the strength to be yourself once and for all.
Do you consider yourself a people-pleaser?
Do you often find yourself doing things you don’t particularly enjoy because your friends and family expect it from you?
It’s a recurring problem with so many of us, mainly because we don’t want to disappoint others, especially our loved ones.
We fear that if we let them down, they will let us go.
But, if we’re constantly trying to please other people, we’ll never be free to please ourselves. If we continue prioritizing what makes others happy, we will never experience internal happiness.
Being yourself means embracing the things that make you fulfilled, regardless of how others perceive them.
It also means accepting that not everyone will like your choices, but the people who truly care about you will respect you for them.
Do you have a unique fashion style? Do you love wearing makeup? Or maybe you like to sing or dance?
Whatever you enjoy doing in your free time, allow yourself to become immersed in it.
You don’t have to be a fashion designer to create authentic outfits, just like you don’t need to be Picasso in order to make a beautiful painting.
Once you feel comfortable expressing yourself in ways that make you feel good, you’ll come closer to being yourself — whoever that is.
Expressing your individuality allows you to hone into your natural personality traits and show yourself and others who you were always meant to be rather than who you think you should be.
To become yourself, you first need to let yourself grow.
Just like a flower thrives in sunlight and rain, people grow best when surrounded by people and things that empower them.
Choosing your environment carefully doesn’t just mean ditching the noise of the city and enjoying life in the great outdoors.
If you want to learn how to be yourself, surround yourself with other individuals who inspire and motivate you to be authentic and creative.
People who spend their lives in groups of disingenuous and toxic people, eventually become the same.
Choose your friends and associates carefully, keeping in mind you want to surround yourself with people who bring out the best in you and accept you for who you are.
We all have values that drive us. But what are values worth if we don’t actively represent them?
Standing up for what you believe and living in alignment with your values is crucial to being yourself.
This doesn’t necessarily mean gathering for protest rallies or calling someone out every time they have an opposing view from yours.
Nor does it mean you must try to get others to adopt your values and beliefs.
Your beliefs and values are YOUR guiding principles, so never sacrifice them in order to fit in the masses.
Many people don’t have the confidence or inner strength to stand up for what they believe in, so they keep silent instead.
Or they allow others to cross their boundaries because they feel too uncomfortable speaking up.
Not only is this behavior unhealthy, but it can also be the very thing stopping you from becoming who you really are.
This is a tough one. We all live in a bubble of some kind. We are all used to certain comforts and routines that make life easier and hassle-free.
But if you want to know how to be yourself, you’ll need to break off these chains and shake up your life a bit.
Related: I Don’t Know What To Do With My Life? 31 Of The Best Ways To Find Out
Sometimes, getting out of your comfort zone means doing something as simple as changing your daily routine and taking the road less traveled.
However, more often than not, it means making some drastic changes in your life and pushing yourself in situations you’d normally avoid.
Not only can this help you gain more confidence, but also it can be a wonderful learning tool that allows you to discover a different side of yourself.
Be honest, are you making the most of your skills? Are you employing them correctly?
This doesn’t just mean trading your hard skills for profit. Are you utilizing all of your natural skills to your advantage in every area of your life?
People often make the mistake of thinking that skills are just abilities you gain or learn through a training course or in school.
Our skills include much more than that. We are all born with different natural skills, and to be ourselves, we need to take advantage of them.
Look inside you, what comes naturally to you?
Once you learn what you’re good at, try to focus on it for a while to test the waters — and maybe to unlock your full potential.
It’s where the essence of your being lies.
Often your subconscious mind will give you clues when we are straying from being yourself.
Have you ever found yourself making a statement that you know doesn’t reflect who you are?
Or maybe you’ve pretended to be the life of the party even though you’re an introvert.
In situations like these, your intuition is often screaming at you that things are off, but you have to pay attention.
If you have a gut feeling about something that seems off, take a few minutes to check in with yourself. Ask yourself, “Will I be myself if I do this (or say this or act this way)?”
If your instinct says, “No,” then back off.
It is not easy nor straightforward.
It’s a journey of self-discovery that requires time, patience and most importantly effort.
If you want to know how to really be yourself or be the best possible version of yourself, start implementing these little steps in your life.
This is a rewarding process in which you’ll discover new opportunities, potential, and greatness you never knew you possessed.
Move forward with confidence and look forward to each new possibility.
۸ مهر ۱۴۰۰ | ۱۲:۰۰
زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۱ دقیقه
آیا تابهحال کسی به شما گفته که: «لطفا خودت باش!». بیان این عبارت دستوری به نظر ساده میرسد، اما اغلب اوقات برای ما فرایندی سخت و غیرقابل دستیابی است. در دنیای امروزی ما آنقدر درگیر تلاش برای همرنگ شدن با دیگران یا تبدیل شدن به انسان بهتری هستیم که خود واقعیامان را در این راه گم میکنیم، یا اینکه اصلا هیچ وقت موفق نمیشویم آن بخش واقعی از هویتمان را پیدا کنیم.
گاهی اوقات، آن چیزی که ما فکر میکنیم خود واقعی ماست، در حقیقت فقط نقابی است که ما برای خودنمایی یا پوشاندن عیبهایمان از آن استفاده میکنیم. بنابراین چگونه میتوانیم همهی این موانع را کنار بزنیم و به خود واقعی و اصیلمان تبدیل شویم؟ چگونه میتوانیم حس اصیل هویت و فردیت را در دنیایی که اینقدر غرق در میان بتهای دروغین و الگوهای شخصیتی ساختگی غرق شده، دوباره بازیابیم؟
در این مقاله از دیجیکالا مگ دربارهی اقدامات ساده و در عین حال مؤثری صحبت میکنیم که با انجام دادن آنها میتوانید به خود واقعیاتان نزدیکتر شوید و به واسطهی آن یک زندگی اصیل و منحصربهفرد را تجربه کنید.
این پرسش خیلی مهم است زیرا ما دائما در حال رشد و تغییر کردن هستیم. آیا فقط یک خود واقعی وجود دارد که در تمام طول زندگی ثابت و یک شکل است، یا اینکه خود واقعی شما در طول زمان تکامل مییابد؟
شاید اصلا چیزی به نام خود واقعی وجود نداشته باشد، بلکه این مفهوم فقط به تصویری اشاره دارد که ما به واسطهی شخصیت، شیوهی زندگی، رفتارها، گفتهها و تصمیمات خود ایجاد میکنیم.
شاید هم چیزی بین این دو باشد. یعنی از طریق فرایند زندگی و کشف خود، آنچه را که برای ما اصیل و واقعی است، کشف میکنیم. در واقع سفر ما فرایندی است برای جداسازی چیزهای غیرواقعی از چیزهای اصیل برای کشف خود واقعیامان.
«خودتان بودن» یعنی:
یکی شدن با خود نیاز به زمان، کنجکاوی زیاد و تمایل به کنار گذاشتن چیزهایی دارد که متعلق به شما نیست.
در ادامه ۱۱ اقدام ساده و عملی آمده که به شما در کشف دوبارهی خودتان کمک زیادی میکند.
بر اساس تحقیقات صورت گرفته، مردم روزانه تقریبا ۱۳۶ دقیقه را به مرور رسانههای اجتماعی اختصاص میدهند. هرچند برای اکثر مردم، زمان حضور در رسانههای اجتماعی بسیار بیشتر از این مقدار است.
امروزه همه از طریق رسانههای اجتماعی با یکدیگر در ارتباط هستند و در حالی که این برنامهها و وبسایتها میتوانند برای ما مفید باشند، آنها همچنین میتوانند آسیبهای بزرگی را هم برای ما به همراه داشته باشند و مانع از آن شوند که خود واقعیامان باشیم.
ما نه تنها زمان زیادی را صرف مرور این برنامهها میکنیم، بلکه به محتوای غالبا غیرواقعی که در آنها ارائه میشود هم معتاد میشویم. قبل از اینکه سفر خودشناسی خود را آغاز کنید، سعی کنید مدتی را با خودتان تنها بگذرانید. ارتباط خود را با رسانههای اجتماعی قطع کنید، دیگر به زندگی و فعالیتهای دیگران توجه نکنید و به جای آن روی خودتان تمرکز کنید.
این کار دیدگاه شما را دربارهی همه چیزهایی که در دنیای واقعی گم کردهاید تغییر میدهد و به شما این امکان را میدهد که در نهایت شخصیت واقعی خود را پیدا کنید.
هر یک از ما چندوجهی و پیچیده هستیم و نقصان داریم. ما سعی میکنیم تمام تلاش خود را بکنیم تا به کمال برسیم، اما باز هم ناقص هستیم. بهعنوان یک انسان، این فضیلتها و نقصهای ما است که ما را تبدیل به کسی میکند که اکنون هستیم و همین مسأله به ما فرصت رشد و ترقی میدهد.
نقاط ضعف و ایرادات شما تعیین نمیکند که شما چه کسی هستید، اما اینها بخش مهمی از شخصیت شما را شکل میدهند. اگر به دنبال راهی برای این هستید که خود واقعیتان باشید، ابتدا باید خودتان را با همهی نواقص و خوبیهایتان در آغوش بگیرید. هیچ انسانی کامل نیست و نقصهای هر انسان او را با دیگران پیوند میدهد. بنابراین، از نشان دادن خود واقعیان به دیگران نترسید.
هنگامی که ایرادات خودتان را میپذیرید و تصدیق میکنید، به خودتان فرصت رشد و کشف دوباره خودتان را میدهید. پذیرش خود کلید راز شکوفایی تواناییهای بالقوهی واقعی ما است.
بسیاری از ما تمایل داریم که به اشتباهات و انتخابهای گذشته خود پایبند باشیم، غافل از اینکه این کار مانع از آن میشود که ما هیچ وقت به آن چیزی که واقعا میخواهیم باشیم، نرسیم.
به یاد داشته باشید که هویت شما با اقدامات قبلی شما یا اشتباهاتی که در قضاوتهایتان مرتکب شدهاید تعیین نمیشوید. ابعاد وجودی شما فراتر از اشتباهات یا خطاهای شماست. زندگی غیرقابل پیشبینی است و همهی ما هر از گاهی لغزش میکنیم. اما یادگیری اینکه چطور خودمان باشیم در درس گرفتن از این اشتباهات و تصمیمگیری برای انجام اقدامات بهتر در آینده است.
اگر روی گذشتهی خود بیش از حد تمرکز داشته باشیم، هرگز نمیپذیریم که اکنون در چه جایگاهی هستیم و میخواهیم به چه کسی تبدیل شویم.
انسان موجودی اجتماعی است. ما در جوامع است که میتوانیم رشد میکنیم. در واقع ما میخواهیم احساس کنیم که پذیرفته شدهایم. اما گاهی اوقات این تمایل به پذیرفته شدن از سوی اجتماع میتواند عواقب ناگواری در ارتباط با حس ارزشمندی درونی ما داشته باشد.
از آنجا که میخواهیم مورد تأیید و تحسین دیگران قرار بگیریم، دائما در جستوجوی پذیرش از سوی دیگران هستیم. این امر اغلب منجر به پنهان کردن خود واقعی ما میشود، زیرا میترسیم همانطور که هستیم قابل قبول واقع نشویم. این اشتیاق برای پذیرفته شدن از سوی دیگران میتواند ما را وادار کند که برای مخفی کردن خود واقعیمان نقاب بزنیم و هرگز اجازه ندهیم دیگران ما را همانطور که هستیم ببینند.
هنگامی که نقابتان را از چهره بر میدارید و دیگر نیازی به تحت تأثیر قرار دادن دیگران و مقایسه خود با آنها احساس نمیکنید، این قدرت را خواهید داشت که یکبار برای همیشه خودتان باشید.
آیا دائما سعی دارید دیگران را از خودتان راضی نگه دارید؟ آیا اغلب خود را در حال انجام کارهایی میبینید که از آنها لذت نمیبرید اما به این خاطر که دوستان و خانواده از شما انتظار دارند، انجامشان میدهید؟
این یک مشکل متداول برای بسیاری از ما است، عمدتا به این دلیل که ما نمیخواهیم دیگران را ناامید کنیم، به ویژه عزیزانمان را. در واقع ما میترسیم که اگر آنها را از خودمان ناامید کنیم، آنها ما را رها کنند. اما، اگر ما دائما سعی کنیم که دیگران را راضی کنیم، هرگز نمیتوانیم خودمان را راضی نگه داریم و به آرامش برسیم. اگر آنچه دیگران را خوشحال میکند در اولویت قرار دهیم، هرگز شادی درونی را تجربه نخواهیم کرد.
خودتان بودن یعنی پذیرفتن چیزهایی که باعث رضایت شما میشوند، صرف نظر از اینکه دیگران آنها را چگونه درک میکنند. خودتان بودن یعنی این که بپذیرید همه از انتخابهای شما خوششان نمیآید، اما افرادی که واقعا به شما اهمیت میدهند به خاطر انتخابهایتان به شما احترام میگذارند.
آیا سبک لباس پوشیدن منحصربهفردی دارید؟ آیا عاشق آرایش کردن هستید؟ یا شاید دوست دارید آواز بخوانید و برقصید؟ هر کاری که از انجام آن در اوقات فراغتتان لذت میبرید را با تمام وجودتان انجام دهید.
برای طراحی یک لباس اصیل، لازم نیست که حتما یک طراح مد باشید، همانطور که برای کشیدن یک نقاشی زیبا نیازی لزومی ندارد که حتما پیکاسو باشید. وقتی که دربارهی بیان خودتان و احساساتتان به هر شکلی احساس راحتی کردید، یک قدم به خودتان نزدیکتر شدهاید. ابراز فردیت به شما این امکان را میدهد تا ویژگیهای شخصیتی طبیعی خود را کشف کنید و آنها را به خودتان و دیگران نشان دهید.
برای تبدیل شدن به خود واقعیتان، ابتدا باید به خودتان اجازه رشد بدهید. درست مانند شکوفهای که در زیر نور خورشید و باران رشد میکند، مردم وقتی در محاصره افراد و پدیدههایی قرار میگیرند که به آنها قدرت میدهد، بهتر رشد میکنند. انتخاب دقیق محیط پیرامون به معنای کنار گذاشتن سر و صدای شهر و لذت بردن از زندگی در فضای باز نیست.
اگر میخواهید بدانید که چطور میتوانید خودتان باشید، خودتان را با افرادی احاطه کنید که به شما انگیزه میدهند تا اصیل و خلاق باشید. افرادی که زندگی خود را در میان افراد غیرعادی و سمی میگذرانند، در نهایت همان شکلی میشوند.
دوستان و همراهان خود را با دقت انتخاب کنید، در نظر داشته باشید که باید خود را با افرادی احاطه کنید که بهترینها را در شما نمایان میکنند و شما را همانطور که هستید میپذیرند.
همهی ما ارزشها و اصولی داریم که ما را هدایت میکنند. اما اگر ارزشهای ما در رفتار و گفتار ما نمودی نداشته باشند، چه ارزشی دارند؟ ایستادگی برای باورهایتان و زندگی در راستای ارزشهایتان باعث میشوند که همیشه خود واقعیتان باشید.
این لزوما به این معنا نیست که همیشه برای تجمعات اعتراضی گرد هم آیید یا هر بار که کسی نظر مخالفی نسبت به شما دارد، با او برخورد کنید. همچنین این مسأله بدان معنا نیست که شما باید سعی کنید دیگران را وادار کنید که ارزشها و باورهای شما را بپذیرند. باورها و ارزشهای شما اصول راهنمای شما هستند، بنابراین هرگز آنها را قربانی نکنید تا در جمعی یا توسط فردی پذیرفته شوید.
بسیاری از مردم اعتماد به نفس یا قدرت درونی لازم برای دفاع از آنچه باور دارند را ندارند، بنابراین در مقابل دیگران سکوت میکنند، یا به آنها اجازه میدهند که مرزهای آنها را زیر پا بگذارند چون نمیتوانند از حقشان دفاع کنند و حرف خودشان را بزنند. این الگوی رفتاری نه تنها ناسالم نیست، بلکه میتواند همان دقیقا عاملی باشد که شما را از تبدیل شدن به آنچه واقعا هستید باز میدارد.
این کار سختی است. همهی ما در نوعی حبابی زندگی میکنیم. همه ما به الگوها و رویههای خاصی عادت کردهایم که زندگی را برایمان آسانتر و بدون دردسر میکنند. اما اگر میخواهید که خود واقعیاتان باشید، باید این زنجیرهای ایمنی را قطع کنید و زندگی خود را کمی متزلزل کنید.
گاهی اوقات، خارج شدن از محدودهی راحتی خود به این معنی است که کاری ساده را انجام دهید مانند تغییر برنامه روزانه خود و انجام امور روتین به شیوهای جدید و غیرتکراری. با این حال، بیشتر اوقات، این امر بدان معناست که باید برخی تغییرات اساسی را در زندگی خود ایجاد کنید و خود را در موقعیتهایی که معمولا از آنها اجتناب میکنید قرار دهید.
این کار نه تنها میتواند به شما در کسب اعتماد به نفس بیشتر کمک کند، بلکه میتواند یک ابزار یادگیری شگفتانگیز باشد که به شما امکان میدهد جنبههای مختلف وجودی خودتان را کشف کنید.
صادقانه، آیا از مهارتهای خود بیشترین استفاده ممکن را میکنید؟ آیا بهدرستی از آنها استفاده میکنید؟ این مسأله فقط به این معنا نیست که مهارتهای خود را در ازای دریافت پول معامله کنید. آیا از همه مهارتهای طبیعی خودتان در هر زمینهای از زندگی به نفع خودتان استفاده میکنید؟
خیلی اغلب به اشتباه تصور میکنند که مهارتهای ما فقط تواناییهایی هستند که آنها را در طی یک دوره آموزشی یا در مدرسه آموختهایم. مهارتهای ما بسیار بیشتر از اینها را شامل میشود. همه ما با مهارتهای طبیعی متفاوتی متولد شدهایم و برای اینکه خودمان باشیم، باید از آنها به شکل صحیح استفاده کنیم.
به درون خود نگاه کنید، استعداد و توانایی طبیعی شما چیست؟
هنگامی که متوجه شدید در چه زمینهای مهارت دارید، سعی کنید مدتی روی آن تمرکز کنید به این شکل بتوانید پتانسیل کامل خود را در آن زمینه شکوفا بکنید.
آنجاست که ماهیت وجودی شما نهفته است.
غالبا هنگامی که از خود واقعیتان فاصله میگیرید، ضمیر ناخودآگاه شما سرنخهایی را در این رابطه به شما ارائه میدهد. آیا تا به حال به این نتیجه رسیدهاید که دارید حرفی را میزنید یا کاری را میکنید که میدانید منعکسکنندهی شخصیت شما نیست؟ یا شاید در یک مهمانی وانمود کردهاید که فردی برونگرا و سرزنده هستید با اینکه در واقع یک درونگرا هستید.
در چنین شرایطی، ندای درونی شما اغلب بر سر شما فریاد میزند که هیچ چیز سر جایش نیست، اما باید به آن توجه کنید. اگر از کاری که انجام میدهید ناراحت هستید، چند دقیقه وقت بگذارید تا با خودتان ارتباط برقرار کنید. از خودتان بپرسید: «آیا من خودم هستم که این کار را انجام میدهم یا این گونه رفتار میکنم؟»
اگر ندای درون شما میگوید «نه»، پس قدری بیشتر دربارهی انجام آن کار تأمل کنید.
این کار نه ساده است و نه راحت. این کار یک سفر خودشناسی است که به زمان، صبر و مهمتر از همه به تلاش نیاز دارد. اگر میخواهید بدانید چگونه میتوانید خودتان باشید، کافی است این مراحل کوچک را در زندگی خود اجرا کنید. این کار یک فرایند ارزشمند است که در آن فرصتها، پتانسیلها و ابعاد جدیدی را که هرگز نمیدانستید در اختیار دارید کشف میکنید.
با اعتماد به نفس جلو بروید و منتظر هر فرصت تازهای باشید.
این مطلب فقط جنبهی آموزش و اطلاعرسانی دارد. پیش از استفاده از توصیههای این مطلب حتما با پزشک متخصص مشورت کنید. برای اطلاعات بیشتر بیانیهی رفع مسؤولیت دیجیکالا مگ را بخوانید.
منبع: Live Bold and Bloom
سنگ صبور
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند کسی آنجا هست یا نه, یک مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر که دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریک نشده و جک و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه کرد که بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلکه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر کنم.»
و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر کرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر کشید و صدا زد, کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. دید کف همه اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, که پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین که به اتاق هفتم رسید, دید یک نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای کشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش کنار زد. دید جوانی است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالای سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را از بدنش بیرون بکشد, روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یک بادام خورد و یک انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت کرد و هر روز یکی از سوزن ها را از تنش بیرون کشید. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! کمک کن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بترکد.»
در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یک دسته کولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترهایتان را بدهید به من که از تنهایی دق نکنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
سر دسته کولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه رفت یک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یک سر طناب را پایین داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشید بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض کرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را برای دختر کولی تعریف کرد؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش, دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ایستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت کرد و همین که سوزن آخری را از تن جوان کشید بیرون, جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم.»
جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسید «به غیر از تو و من کس دیگری در این عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط یک کنیز دارم که خوابیده.»
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و راز و نیاز.
فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار, جوانی که طلسمش شکسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
زنش گفت «برام یک دست لباس اطلس بیار.»
جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار کرد «چیزی از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس برای من یک سنگ صبور بیار.»
سفر جوان شش ماه طول کشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان.»
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم که این سنگ صبور را برای که می خواهم یا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشیند و همه سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.
در این موقع باید تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگیری. اگر این کار را نکنی, دلش از غصه می ترکد و می میرد.»
جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش.
پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور که دکاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست کنج آشپزخانه. شمع روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سرگذشتش را مو به مو برای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.»
در این موقع, جوان که پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و کمر دختر را محکم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترک.»
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون از آن زد بیرون.
دختر از شدت هیجان غش کرد.
جوان او را بغل کرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش کرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی کردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی کرد.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.