سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۴۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و ادبی» ثبت شده است

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۴ ق.ظ

مشکل دست میده پا نمی ده

——————————————————————————

مشکل دخترایی که آمار میدن ولی پا نمیدن از زمان مولانا بوده:

 

حیران شدم درکارتو ، درمانده از رفتار تو

هم می‌گشایی پای را ، هم قفل و بستم میکنی!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۰۴
جمعه, ۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۴۸ ب.ظ

مثل حافظ بگید

به جای دوستت دارم و همیشه باهات میمونم و این چیزا...

مثل حافظ بهش بگید:

"مطمئن باش که مهرت نرود از دل من

مگر آن روز که در خاک شود منزل من"

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۴۸
يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۴۸ ق.ظ

به سبکی چند.‌‌..

سبک

پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم می خواست پدر را بلند کند. وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم. بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۴۸
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۰۷ ب.ظ

به سلامتی فرمانده

*⚘﷽⚘

 

#طنز_جبهه 🤪

 

 

به سلامتی فرمانده 😉

 

 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر

سرعت ، حق ندارد رانندگی کند 😞

 

یک شب داشتم می‌آمدم که یکی کنار

جاده ، دست تکان داد 🚘

 

نگه داشتم ، سوار که شد ، گاز دادم و

راه افتادم من با سرعت می‌راندم و باهم حرف می‌زدیم ✌️😻

 

 

گفت : می‌گن فرمانده لشکرتون دستور

داده تند نرید ! 🙄 راست می‌گن ؟!🤔

 

گفتم : فرمانده گفته !🙃 زدم دنده

چهار 🤨 و ادامه دادم : اینم به سلامتی

فرمانده باحالمان !!! 😎

 

مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود؛

پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گیرند

 

پرسیدم: کی هستی تو مگه ؟! 🤨

گفت: همون که به افتخارش زدی

دنده چهار 😶😂

 

 

#فرمانده_مهدی‌باکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۰۷
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۰۵ ب.ظ

خدا؟ما را بیامرز!

🌱خدایا؟

مارابیامرز!

بغلت نکردیم؛

نبوسیدیمت!

و نگفتیم دوستت داریم...

خدایا؟

مارا بیامرز!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۰۵
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۳۹ ق.ظ

به بهانه چهارشنبه سوری

به‌ بهانه‌چهارشنبه سوری این بیت شهریار رو بفرست واسه کراشت:

 

دیدم به آتش‌بازی‌ات، شوق تماشایی به سر

آتش زدم در خود بیا، گر خود تماشا می‌کنی 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۳۹
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۳۸ ق.ظ

لباس نو برای شهادت یا عید

💌چیزهای نو را می‌داد 

به آنهایی که وسایل‌شان گُم 

یا درب و داغان شده بود..!

آرزو به دل بچه‌های تدارکات ماند

که یک بار او لباس نو تنش کند

یا پتوی نو بیندازد رویِ خودش؛   

فقط در یک عملیات لباس نو پوشید

عملیات بدر ؛ همان عملیاتی که 

در آن شهید شد ...

 

#شهید_عبدالحسین_برونسی

#فرمانده_تیپ۱۸جوادالائمه

 

✍ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۳۸
دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۲۶ ق.ظ

خدایا یاد بگیر

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۲۶
دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۲۴ ق.ظ

وقت گردو بازی

در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قو‎ْلَم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۲۴
يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ

تاثیر بغل

‏شاید خیلیا براشون سوال پیش بیاد بغل چقدر میتونه خوب باشه، که حافظ اینجوری میگه:

 

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۸
سه شنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۳۰ ب.ظ

لقب بزرگترین قلب دنیا

🔸اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی می رسد بدون تردید نام« مادر شهید» را خواهم آورد

 هر کسی فرزندی داشته باشد می داند که جگرگوشه اش را با دنیا عوض نخواهد کرد، اما او فرزندش را در راه خدا داد تا آرمان ها حفظ شود، تا ارزش ها حفظ شود. چنین کسی که از بزرگترین دارایی اش برای حفظ ارزش ها می گذرد، اگر قلبی بزرگ ندارد پس چه چیز در درون اوست که اینگونه او را خدایی کرده.!؟

 

✍ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۳۰
دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۴۵ ب.ظ

ساحل و صدف

ساحل و صدف

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۴۵
يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۰۴ ب.ظ

اگر به معجزه اعتقاد نداری

•اگر بہ معجزه اعتقاد ندارۍ✨

•شاید فراموش ڪرده‌اۍ👀

•ڪه خودت یڪ معجزه هستے👧

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۴
يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۰۳ ب.ظ

زندگی حیره ی مختصریت....

زندگی جیره‌ی مختصریست مثل یک فنجان چای 

و کنارش عشق است 

مثل یه حبه‌ی قند 

زندگی را با عشق نوش جان باید کرد...

 

صبح بخیر ❄️☀️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۳
پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ق.ظ

عاشقانه ترین قسم

#توئیت 🖇♥️

 

عاشقانه‌ترین قسمو جناب #سعدی داده 

وقتی گفت: 

 

به وصالت ... 

به وصالت، که مرا طاقت هجران تو نیست"

 

از این دلبرتر مگه داریم:)

┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۴۹
يكشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

دوکوهه

"اینجا دوکوهه است
معبری روبه آسمان

ودرانتهای این بهشت بچه های تخریب

آماده میشوند تامعبری بزنندازنور
اینجا دوکوهه است
میعادگاه عاشقان

وحبیب ـ مسلم ـ کمیل

همه آماده میشویم تا دردل تاریخ

حماسه بسازیم

قلبهارافتح کنیم

گلها به آسمان هدیه کنیم

موسوی پناه ـ دین شعاری ـ نریمان

چه هم همه ایست

بیاتاپیشانی بندت را ببندم

بیافانسقه ات رامحکم کنم

بیا کلاه خودت رابرسرت بگذارم

راستی خشابت راپرکرده ای

قراراست ماتاریخ را رقم بزنیم

ودوکوهه جاودان می شود

کربلای۵ ـکربلای۸ ـ بیت المقدس۲

اینجا دوکوهه است
جایگاه فاتحان

ومادرپیچ وخم زندگی روزمره
گم شده ایم در سال۶۵"
 
شاعر محمد هادی مهرانی

 

 

ضمیمه:

 

ما بدان قامت و بالا نگرانیم هنوز  

 

در غمت خون دل از دیده روانیم هنوز 

 

 

 

جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت  

 

بر همان عهد که بودیم، بر آنیم هنوز 

 

 

 

به امید تو شب خویش به پایان آریم  

 

آن جفا دیده که بودیم، همانیم هنوز 

 

 

 

ای دریغا که پس از آن همه جان بازی ها  

 

بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوز 

 

 

 

دیگران وادی عشق تو به پایان بردند  

 

ما به یاد تو در این دشت روانیم هنوز 

 

 

 

آرمیدند همه در حرم حرمت و ما  

 

ساکن کوی خرابات و مغانیم هنوز 

 

 

 

نو بهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل  

 

همچنان در تف آسیب خزانیم هنوز 

 

 

 

بس شگفت است که با این همه تابش 

 

چو نخست در پس پرده پندار نهانیم هنوز 

 

 

 

ما از این چرخ کهن گرچه بسی پیرتریم  

 

همچنان از مدد عشق جوانیم هنوز 

 

 

 

اوستاد همه فن بوده و هستیم ادیب  

 

با همان نام همان شوکت و شأنیم هنوز.

 

 

 

"ادیب نیشابوری"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۲۰
شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۰۹ ق.ظ

فلسفه عمل بدون منطق

روزی لویی شانزدهم در محوطه کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید: «تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟»

سرباز دستپاچه جواب داد: «قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!»

لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: «این سرباز چرا این جاست؟»

افسر گفت: «قربان افسر قبلی نقشه قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!»

مادر لویی او را صدا زد و گفت: «من علت را میدانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!»

فلسفه عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق، هنوز ادامه دارد!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۹
شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۰۵ ق.ظ

نجات ناشنوا

چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...

همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!!

 

در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها میگفتند که تلاشان بی فایده است و شما خواهید مرد!!!

 

پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد...

 

بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست... اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.

در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...!!!

 

«ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن میگویند»

 

 ‎

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۵
شنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۰۵ ق.ظ

مقصد زندگی

مقصد زندگی

 

سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدرا زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

 

داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم. 

 

وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

 

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۰۵