گفتند که نامحرمی و بوسه حرام است!
دل گفت که محرم تر از این عشق کدام است؟
بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدم
نامحرم من!!
محرمی و کار تمام است...
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام است!
دل گفت که محرم تر از این عشق کدام است؟
بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدم
نامحرم من!!
محرمی و کار تمام است...
هنر اسلامی با تکیه بر شناخت اصل دین و رسیدن به درک حقیقی از آن و شناخت عرفان اسلامی محقق است و با فلسفه نیز ارتباط تنگاتنگی دارد و نمادها هندسه معناگرا و روانشاسی و ریاضی و در آخر خواه ناخواه علوم غریبه جایگاه خاصی در آن دارد و یک معمار یا شاعر فردی جامع به تمام اینها باید باشد مثلا شاید ندانید اما طرح گنبدی اماکن مقدس استدلالی بر بحث وحدت و کثرت است یا اشکال هندسی موسوم به اسلیمی با موارد تفکر انتزاعی در مراحل عرفان چه از نظر اشکال هندسی چه رنگهای به کار رفته تطابق دارد و فقط بحث آرامش صوری مطرح نیست در مورد میزان شباهت یا عدم شباهت هنر بین غرب و اسلام بحث هایی نیز باید مطرح شود مثلا هنر خطاشی یا خود خطاطی اصیل با وردپینتینگ غربی یک تفاوت اساسی دارد که در اصل معانی و حتی استقلال حروف است که در تجوید خود بیشتر را بروز می دهد یا بحث معنا گرایی بیشتر در اسلام و اینکه هنر باید در خدمت اسلام باشد و درعین حال مستقل هم باشد و اصالت زیبایی را داشته باشد.از نظر امام نیز هنر عبارتست از دمیدن روح تعهد در انسانها.دقت کنید کنید پشت این شعار شعور محض است.هنر نیز باید در راستای اهداف اسلام و امانت و خانواده باشد و به قول شهید بهشتی ما هنر س ک س ی غرب را نمی خواهیم و هنر نمی دانیم.حتی در بحث زنان باید بحث حرمت خانواده و عفاف خیلی خیلی خیلی بیشتر بحث بشود.و هنر باید در جامعه باشد و مصادیق آن نیز مشخص است و خیلی هم پیچیده نیست و از جمله آنها بدون شک نقاشی شعر و هنرهای نمایشی خواهد بود.که امام خامنه ای اینها را به تفضیل بیان نموده و کسی که قابلیت درک اینها را نداشته باشد و مثلا نتواند یک فیلم را درک کند راههای معرفت به رویش بسته است. مثالهای قابل دسترس امروزی برندسازی برای جا به جا کردن خیل زیادی از مفاهیم از طریق برند نیز امکان پذیر است در اینجا یک مثال می آوریم شاید برایتان جالب باشد مدل سازی خواب بیدار نحل ۷۲ و حدیث معروف امام علی(ع) در مورد تفسیر بسم الله است که البته شاید تماما صحیح نباشد و ایراداتی بتوان گرفت برای شروع کار ولی به نظر خوب است
(استاد👴)
تو شیرینی منم فرهاد اُستاد❤️
مثه قندیو من قنّاد اُستاد😋
به نزدت آمدم دانش بجویم🎓📝
نگیر اِنقد به من ایراد اُستاد😒
به منچه اختلافِ آن دو خازن؟😡
اِلهی که بِشَن دلشاد اُستاد!😌
برایِ نمره به هرجا دویدم🏃 🏃
شدم عینِ خودِ سَنباد اُستاد!👳
فدایت نمره که ارثِ پدر نیست!!😕
کمک کن واحدم اُفتاد اُستاد!😬
اگر درسِ تو را از بَر نکردم💪
نَده منفی بکن اِرشاد اُستاد!😏
همینجا می کنم تهدید جدّی!😑
یه کاری کن نشم معتاد استاد!!🚬
قلم در دست تو مانند شمشیر🔪
همین فرق تو با جلاد اُستاد👿
غم درسِ تورا از بس که خوردم💔
گرفتم زردیو غمباد اُستاد!😨
چرا اشکم اثر بر تو ندارد؟😢
کشیدی دورِ دل فولاد اُستاد؟🔒
به من خورده نگیر آنجا که دیدی😶
دو چرخِ خودروات کمباد اُستاد!😒🚙
تو آهویی برایِ خانواده🐇👌
به ما که میرسی صیاد اُستاد🔫😐
اگر دیدی کسی هوشَشَ به تو نیس😪
همه خوابن نزن فریاد اُستاد!😴
مرا یک آنتراک مهمان نکردی😤
دلم سرگرمی اَم میخواد اُستاد!🎊🎉
دو چِشمم چپ شُده کج مینویسم!😎
تقلّب را بکن آزاد اُستاد!!؟😘
رفیقم راضیو من هم که راضی!🙈
مزاحمت نکن ایجاد اُستاد!🐜
شکنجه میکنی با هر سوالَت😫
نداری تو خودت اولاد اُستاد؟؟👶
شبِ اولِ قبر را درک کردم😇
شبایِ امتحان،امداد اُستاد!!🙏
اگر شاگردِ خوبی هم نبودم🙉
تو خوبی کن به من خُرداد اُستاد!💰
ببین اِی مهربان با من چه کردی😭
شده وردِ زبان اُستاد اُستاد!👨👨
به من گفتی برو بیرون که حذفی!!🚪
عجب حرفِ بدی مای گاد اُستاد!!😱😂
یاحاکاشانى🙏
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم
این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم
بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم
🌹🌹
منبع mersadcyber.blog.ir
جدا از مطالب بالا و انتخاب اگر دوست دارید خودتان نظر خودتان را هم بگویید
نظر امام خمینی(ره):شهید نظر به وجه الله می کند
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
" ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ "
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ "
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ "
ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ "
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ، ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ "
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ "
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑﺠﺰ ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ "
ﺍﺯﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ "
ﺍﻧﺪﺭ ﺳﺮ ﻣﺎ ﺟﺰ ﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻮﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﻏﻢ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺰﺩﺍﯾﯿﻢ "
ﺧﻨﺪﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﺧﻄﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﻢ "
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﯾﯿﻢ ﻭ ﻧﮕﻮﯾﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺴﺖ ﻭﭼﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبـود
بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکر ِ شبِ امتحان نبود
بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود
اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !
لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود
حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت
اغراق ِ شاعرانه اگر بارِمان نبود …
گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !
امید صباغ نو
دائما زیباییت را وصف، عمدی می کنم
شعر را همدست هر آیینه قدی می کنم
آن قدر ریشه دوانده عشق تو در قلب من
این غزل نطفه نبسته، فکر بعدی می کنم
من چنان گرم توام که در تمام شعرهام
با هر "اویی" جز تو مشتاقانه سردی می کنم
گونه هایت میوه ی ممنوعه و من هم که .. آه!
دختر حوام و از حدم تعدی می کنم
آن قدر زیباییت را مومنم که بعد از این
" تا ابد " با چشم های تو " تحدی" می کنم
بی نهایت عاشقانه در پس قلب من است
نه... جسارت... نه! غلط هم تا به حدی می کنم
ﺩﺭﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ
ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺱ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﭘﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺸﻖ
ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺟﻨﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
غزلی زیبا از...استاد شهریار
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !
ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !
پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای
خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟
حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای
بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .
نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای
حاکم شهر دلم ,، کاش امانم بدهی
حاضرم میرم،، اگر باز تو جانم بدهی
هرچه بگذشت بگویم،، همه را کاش فقط
قدر یک لحظه یِ کوتاه , زمانم بدهی
گفتنی هست اگر جرات گفتن باشد
حرفها دارم اگر فنِّ بیانم بدهی
من به تو قصه یِ صد شاه و گدا گویم و تو
درس افسانه یِ سلطان و شبانم بدهی
ساحلِ قایق دریا زده یِ خسته شوی
در کنار خودت آرام, کرانم بدهی
هرچه خواهی تو همان,ساز مخالف نزنم
آنچه می خواهم ازت, کاش همانم بدهی
بی سوار و سپر و قافله، می جنگم اگر
از مژه, تیر و ز ابروت, کمانم بدهی
شاه بیت غزلم آمد و دستم خالیست
حافظم باش، که اسرارنهانم بدهی.
❤
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه ات
عشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند
میشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود
زنده دلها میشوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست
چ
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود
من شدم دعوت به شیدایی؛ شماهم دعوتی
می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی
می روم تا میهمان خانه ی باران شوم ؛
در سحرگاهی اهورایی، شما هم دعوتی
هست برپا با حضور روشن آیینه ها ،
محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی
میزبان، عشق است ومهمانان ، بلا گردان عشق
یک جهان شور است وزیبایی ؛ شما هم دعوتی
می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند ؛
سرخوش از جامی طهورایی، شما هم دعوتی
پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!
چون به امر عشق می آیی، شما هم دعوتی
ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور
ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی...
آمدی در خواب من یک شام دیگر هم بیا
همقدم با من شدی یک گام دیگر هم بیا
سر بنه بر شانه هایم خواب درمانی کنم
دکترم تجویز کرده، بام دیگر هم بیا
شربت قند لبت از بس که آرامم کند
خواهشا هر دفعه با ارقام دیگر هم بیا
چشم داری مثل بادام و لبی همچون انار
یک سبد با میوه از اقسام دیگر هم بیا
تا نبیند دزد شب حرکات موزون تو را
مخفیانه رقص با اندام دیگر هم بیا
حس لمس میوه هایت می برد هوش از سرم
لطف کن از بعد هر اعزام دیگر هم بیا
ای آنــکه مـرا بــرده ای از یاد ، کجایی
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی
در دام تــوأم ، نیست مـرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســرم افتـــاد ، کجایی
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی
شیخ حسن جهرمی میگوید: در سالی که گذارم به جندیشاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه میزند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ میریسد و ترانه زمزمه میکند.
گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم.
محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانهات تو را از غصههای بیشمار فارغ کرده است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز زیر نمنم باران، آواز خواندهای؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز به آسمان نگریستهای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بیخود کرده است که اگر نشستهای برخیزی و اگر ایستادهای بنشینی؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچهای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف میکنی، چشم دوختهای؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شدهای؟
گفتم: نه.
گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیدهای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کردهای؟
گفتم: نه.
گفت: از من دور شو ای ملعون که سنگ را عاشقی میتوان آموخت، تو را نه.
رضا بابایی
💠💠💠💠💠💠💠💠
◀داستانهای آموزنده
اربعین
کاش میشد بنویسم که حلالم بکنید
ننویسم رفقا فکر به حالم بکنید
کاش آن روز که روزی مرا می دادند
بیشتر تذکره ی کرببلا می دادند
همه رفتند و من از هجر تو هق هق کردم
بخدا حضرت ارباب زغم دق کردم
کاش همراه تمام رفقا می رفتم
پابرهنه ز نجف کرببلا می رفتم
خستگی در وسط راه چه لذت دارد
زائرت در نظر فاطمه عزت دارد
عاشق آن است که اسپند در آتش باشد
هربلایی رسد از یار دچارش باشد
جز غم عشق مگر غصه ی دیگر داریم
قسمت این است که چون کوزه ترک برداریم
در ازل با نفس عشق که بیدار شدیم
ما به بین الحرمین تو گرفتار شدیم
داغ داریم، نپرسید چرا تب داریم
از ازل در دلمان روضه ی زینب داریم.
#حسین