سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لحظه» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

کارگران در حال غذا خوردند....

کارگران در حال غذا خوردن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۱
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

درسی از تدفین

☘بخاطر فوت خواهرم 

جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم...


شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود ،بیرون آورد و گفت :

"لای این تکه کاغذ 

یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."


او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.

پیراهن خوابی بسیار زیبا ، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده...

هنوز برچسب قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود... !


شوهر خواهرم گفت :

"اولین بار که به نیویورک رفتیم ، هشت-نه سال پیش ،

"ژانت" این لباس خواب را خرید...

اما او هرگز آن را نپوشید و آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود...

به هرحال، گمان میکنم که الآن آن زمان بخصوص فرا رسیده است."


او پیراهن خواب را از دست من گرفت 

و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت 

تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد...

او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید ، سپس کشو را محکم بست 

و رو به من کرد و گفت :

"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذارید...

هر روزی که زنده هستی،خودش زمانی بخصوص است."




در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم ،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.

یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود ... ندیده بود...

 یا نشنیده بود افتادم...

یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند ، انجام داده بود...!


حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.

هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم...

توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم

بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند...؛

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم 

و اوقات کمتری را صرف جلسات شخصی ام میکنم...

سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم...؛

هرگز چیزی را بدون استفاده نگه نمیدارم 

و از هر چیزی حتی کوچک لذت میبرم...

مثل آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد...

یا سرزدن و نگاه کردن به اولین شکوفه ی کاملیا ...؛

یا وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم...؛


امروز مرام من این است :

"سعادتمندانه زندگی کن"


دیگر عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،

نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،

یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ، امتناع نکنم...؛


هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم :


"امروز یک روز منحصر به فرد است"


در واقع ، هر دقیقه ، و هر نفسی که می کشم...

" موهبتی یکتا محسوب میشود "


(رزا هرفورد)


❇️❇️❇️




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

چیزی نمی دانم

وقتی گریبان عدم، با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را، پیش از ازل می آفرید

وقــتی زمـــین ناز تـو را، در آسمانها می کشید

وقــتی عـــطش طعم تو را، با اشکهایم می چشید

مـــن عــــاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چــــیزی نـــمی دانــم از این، دیــــوانگی و عــــاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم کـــــه چـــــشمانت مــــرا، از عمق چشمانم ربود

وقــــتی که من عـــاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمــــینی تــــر شــــد و، عـــــالم بـــه آدم سجده کرد

مــــــــــــن بـــودم و چــــشمان تـــو، نــــه آتشی و نــه گلی

چـــــــیزی نـــــــــمی دانم از ایـــــــن، دیـــــوانگی و عــاقلی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۵