سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «short story» ثبت شده است

با این داستان چقدر اشنا هستید؟


پیکنیک رفتن یک خانواده لاک پشت


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت روز طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!


در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در هفته دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!


پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.


لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.


سه روز گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج روز ... شش روز ... سپس در روز هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.


در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!!!!!!!!!!!! !!!!! »


نتیجه اخلاقی:


بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۷

روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى میراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک  که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد. به محض اینکه اسم جایزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پیدا نشد.همینکه کودکان ناامید از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتى دیگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید چگونه موفق شدى درحالیکه بقیه کودکان نتوانستند؟

کودک پاسخ داد: من کار زیادى نکردم، فقط آرام روى زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تیک تاک ساعت را شنیدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا یافتم!


"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار میکند. هرروز اجازه دهید ذهن شما اندکى آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگى خود را آنگونه که مى خواهید سروسامان دهید"


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۶

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.فقیر لبخندی زد وسبد را گرفته واز,قصر بیرون رفت فقیر همه انها را دور ریخت وبه جایش گلهایی  زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و باز گردانید ثروتمند شگفت زده شد و گفت..چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود پر از گلهای زیبا کرده ای و نزدم اورده ای فقیر گفت هرکس انچه در دل دارد میبخشد....

در جهان سه چیز است  که صدا ندارد......

مرگ فقیر 

ظلم غنی

و چوب خدا.........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۳