جامعه اسلامی به یک آتش فکری انقلابی احتیاج دارد، به "مکتب"؛ و جامعه اسلامی در برابرِ استعمار به "وحدت" احتیاج دارد؛ و تودههای مسلمان در نظامِ تبعیض، به "عدالت".
اینست که: به "علی" احتیاج دارد.
بخشی از سخنرانی " علی تنهاست " دکتر شریعتی
هرگز نا امید نشو...
.حضرت علی (ع) میفرماید :
« هر کس چیزی طلب کند به آن یا بخشی از آن میرسد . پس اگر هم تو تا حالا نرسیدی یعنی نخواستی»
شکست عدم پیروزی نیست بلکه تاخیر در موفقیت است
امید یعنی آرزو کنیم چیزی اتفاق بیفتد !
ایمان یعنی یقین داریم چیزی اتفاق خواهد افتاد !
شجاعت یعنی اینکه باعث شویم چیزی اتفاق بیفتد …
اینم یک انرژی مثبت از مولانا:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به هآی است ونه هو
نه به این است ُ نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی ؛
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود
این راز گهر بار جهان را :
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی !!
تو خودت جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عُمر
به دنبال خودت نعره زنانی!
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
همه اسرار نهانی!
از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !
دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟...
با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود
"مولانا"
پرسش و پاسخ جالب با رئیس الازهر درباره شیعه و سنی
اشکالی ندارد پیروان مذاهب اهل سنت، شیعه شوند
«شیخ احمد الطیب» رئیس دانشگاه الأزهر مصر، در مصاحبهای با شبکه "نیل" در مصر گفت مذهب شیعه یکی از مذاهب اسلام است و اشکالی ندارد پیروان مذاهب اهل سنت، شیعه شوند همانگونه که پیروان یکی از مذاهب چهارگانه اهل سنت به مذهب دیگری میروند.
رئیس الازهر در گفتگو با شبکه نیل مصر مطالبی درباره عقاید شیعه و سنی مطرح کرد که متن آن در ذیل از نظرتان میگذرد:
* خبرنگار سوال کرد آیا به نظر شما عقاید شیعه مشکل ندارد؟
- شیخ طیب جواب داد: نه چه مشکلی دارند، 50 سال پیش شیخ شلتوت فتوا داده است که شیعه مذهب پنجم اسلام و مانند مذاهب دیگر است.
* خبرنگار گفت: فرزندان ما در حال شیعه شدن هستند چه باید بکنیم؟
- شیخ جواب داد: خوب بشوند مگر کسی از مذهب حنفی به مالکی برود ما اشکالی به او میگیریم؟ خوب اینها هم از مذهب چهارم به مذهب پنجم رفتهاند.
* خبرنگار پرسید شیعیان با ما درحال قوم و خویشی هستند و با فرزندان ما ازدواج میکنند.
- شیخ جواب داد: چه اشکالی دارد، بین مذاهب ازدواج آزاد است.
* خبرنگار گفت: میگویند شیعیان قرآنشان فرق میکند.
- شیخ طیب پاسخ داد: این حرفها خرافه پیرزنها است. قرآن شیعیان با ما هیچ فرقی ندارد و حتی رسم الخطشان نیز مانند قرآن ما است.
* خبرنگار گفت: 23 روحانی از یک کشور(عربستان) فتوا دادهاند که شیعیان کافرند، رافضی هستند.
- شیخ گفت: برای مسلمین جهان فقط الازهر میتواند فتوا دهد و فتوای آنها اعتباری ندارد.
* خبرنگار گفت: پس این اختلافاتی که بین شیعه و سنی مطرح میکنند، چیست؟
- شیخ پاسخ داد: این اختلافات سیاست خارجی است و میخواهد بین شیعه و سنی اختلاف بیاندازد.
* خبرنگار گفت من یک سوال جدی دارم: شیعیان که ابوبکر و عمر را قبول ندارند، چگونه میگویید اینها مسلمان هستند؟
- شیخ طیب گفت: بله قبول ندارند، اما مگر اعتقاد به ابوبکر و عمر جزو اصول دین اسلام است؟
قصه ابوبکر و عمر یک قصه تاریخی است و تاریخ به اصول اعتقادات ربطی ندارد.
* خبرنگار که از این جواب جا خورده بود گفت: شیعیان یک ایراد دارند آن هم اینکه میگویند امام زمانشان از 1000 سال پیش هنوز زنده است.
- شیخ پاسخ داد: خوب ممکن است، چرا ممکن نباشد، ولی دلیلی ندارد ما اعتقاد آنان را داشته باشیم.
* خبرنگار پرسید: آیا ممکن است کودک 8 ساله امام باشد؟ شیعیان معتقدند کودک 8 ساله امام شده است.
- شیخ گفت: وقتی یک طفل در گهواره پیغمبر بشود اینکه یک کودک 8 ساله هم امام باشد عجیب نیست، هرچند ممکن است ما به عنوان اهل تسنن این اعتقاد را قبول نداشته باشیم؛ اما این موضوع به اسلام آنها صدمهای نمیزند و آنها مسلمانند.
دقت کنید یک اصل کلی در تمام فیلمها و کارتونها و داستانهای غربی وجود دارد به جز وجود شیطان خداگونه یا فرشته خو و خدای ضعیف یا عدم تعریف خدا در حالت کلی مورد صفت گونه ی تعریفی بحث رشد یتیم گونه است دقت کنید این اتفاق که کودکان یتیم در داستانها زیاد شد بیشتر محصول خوراک کودکان نسل جنگ است نه هدف ریشه کن کردن خانواده دقت کنید حتی در فرهنگی غیر از فرهنگ بعد از جنگ انسانهای بزرگ زیادی چه خوب چه بد یتیم بزرگ شده اند مثل شداد یا آدولف هیتلر یا در فرهنگ دینی پیامبر یا امام علی نیز یتیم بزرگ شده اند پس خود یتیم بودن یا یتیم بودن یک عیب نیست یک نقص و حادثه و پیشامد الهی و آزمایش است و بالاخره در هر جامعه ای به میزان کمیا زیاد با آن مواجه اند اما در غرب اصل فمنینستی لحاظ شده در داستانهای امروزی که هدفی هم جز تضییع حقوق زنان به عنوان زن ندارد وهدف آنها امروزه رواج زندگی پارتنری است و در خیلی از کارتونها نیز فقط مادر حضور دارد و یکی از اصلی ترین اهدافشان گسترش بازار تجارتی چه به عنوان تولید کننده و چه مصرف کننده صرف زنان جامعه هدف اند در ضمن زن بنیان خانواده است و زن پرورش دهنده اصلی فرزند است و درون مایه محبت و زیبایی نیز زن است دقت کنید در داستانها یتیم بودن یا یتیم بزرگ شدن بد نیست اما اگر دقت کنید تقریبا در بیشتر یا تمام داستانها کلا بحث حاملگی و دوران شیرخوارگی وجود ندارد حتی در داستانهایی مثل بارتیمیوس پا را فراتر گذاشته و بحث خرید و فروش کودکان یتیم یا بد سرپرست را بیان می کند که این روش دقیقا با همین سبک در موساد و ساواوک دوران پهلوی دقیقا با همین شیوه به منظور رشد کودکان فقط به هدف قتل و جنایت اتفاق افتاد و تازه این جدا از بحث خرید و فروش اعضا است که خاخام های صیهون در نیویورک به همین دلیل دستگیر و محاکمه شدند این موضوع در بازی هیتمن و در مارول در مورد زن جاسوس گروه انقام جویان لحاظ شده است
در مورد برزگسالان بحث کمی فرق میکند وباید امانت به هم بخورد برای مثال بازی های اشاشین که از حشاشیون دوران شیخ حسن صباح اسماعیلی گرفته شده وی به طور نظام یافته و با هدف پرورش تروریست و قاتل جنایتکار با رویکرد سواستفاده از مسایل دینی و علم کامل به مسایلی مثل نعمت الله متوجه شد که باید خانواده را از کاربیاندازد و به طور طبیعی فرد را از حتی امکان ازدواج نیز سلب کند و خاجه می کرد مورد دیگر رواج پوچی گرایی و بی هدفی بود واینکه فرد بتواند بدون درد و احساس ترحم بکشد اینگونه بود که وی استفاده از افیون را به کار برد مورد امروزی آن دقیقا ابوبکر بغدادی و فتواهای عجیب و غریب شیطانی در مورد جهاد نکاح است اساس همه اینها بیشتر بر اساس نفاق و رویکرد قلب زلزله ای و از بین بردن خانواده استوار است دقیقا همین روند از ابتدای تشکیل سازمان مجاهدین خلق وجود داشته وآنها حتی بشتر نیروهای خود را از طریق اردوها و محافل مختلط دانشجویی و روشهای دوست پسر دوست دختری جذب می کردند در ادامه نیز با بحث انقلاب ایدولوژیک ذات حقیقی و خیانتکارانه خود را نشان دادند و مستقیم و کاملا مبرهن و آشکار خانواده و محبت را از بین بردند
مدرسهی کوچک روستایی بود که بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل، در صندلی چرخدار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نردهها گرفت و در امتداد نردهها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام میداد، بهطوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
سرانجام، با خواست خدا و عزم و ارادهی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصلهی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، میدوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سالها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!
منبع: sahel-2006.blogfa.com
این یک داستان واقعی است:
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.
این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمیرود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسودهای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقهاش باقیماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.
آقای جیتارو ناکاگاوا نخست وزیر ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
منبع:ویکی پدیا
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشهای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شدهبودند در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: ” من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشستهام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشستهاید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: ” ولی اینجا سلفسرویس است” سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شدهبود، اشارهکرد و ادامهداد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هرچه میخواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! ”
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پیگرفت اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که : زندگی هم در حکم سلفسرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غمها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بیحرکت به صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
منبع :
ketabpardazan.com
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند، آب جوشان، اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میآمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر میشود تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
آنچه مرا نکشد، مرا قوی تر خواهد ساخت و من شرایط سخت را به نفع خود تغییر می دهم.
منبع:
http://degaresh.com/
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:
“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که تو را به راه درست هدایت می کند.
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین اونقدر بزرگه ولی آینه عقب اونقدر کوچیکه؟! چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه.
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت.
دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان…
وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره……
شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.
وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است.
نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند
یهویی عاشق این متن شدم…!
خدا زمین را آفرید
واختیارش راسپرد به 1+5
.
.
.
.
.
.
.
.
۱ محمد
۲ علی
۳ فاطمه
۴ حسن
۵ حسین
+
1عباس
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ
ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﻭ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ دختر ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ !
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟
دختر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ !
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻮ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟
دختر ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ!
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ؟
دختر ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺘﻤﻪ... . . . اگر پدرتوهم مثل پدره من لیاقته این دعا را داشت،این دعا رو پخش کن: خدایا اگر پدرم گناه داشت اورا ببخش...اگر اورا غمگین دیدی قلب اورا خوشحال کن...اگر خوشحال دیدی خوشحالیش را تمام مکن... اگراو مریض است اورا شفا ده...اگر مدیون دیدی دین اورا پرداخت کن...واگراورا مرده دیدی اورارحم کن و به بهشت وارد کن...
سرچشمه ی عشق با علی آمده است گل کرده بهشت تا علی آمده است شد کعبه حرمخانه میلاد علی(ع) کز کعبه صدای یا علی آمده است.
تقدیم به همه پدران....
پیشاپش ولادت حضرت علی(ع)وروزپدرروبه تمام پدرهامبارک باد