زُلالِ آرامِــــــش❤:
.
هیچ وقت نگو
رسیدم ته خط
اگر هم احساس کردی
رسیدی ته خط
یادت بیار
که معلم کلاس اولت گفت:
نقطه سر خط...
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
#داستـــــان هاے
پنــــــد آمــ👏ـوز 🍃🍂
🍃توبه سردسته دزدان و تشرف به حرم امام حسین(علیه السلام)🍃
عالمی می گوید: « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر همیشه با من همراه بود ولذا کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت. به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا به درد شما نمی خورد ولی من برای نوشتن آن خیلی زحمت کشیده ام.»
آن شخص گفت: «ما بدون اجازه رئیس و سردسته مان نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم .»
گفتم: « رئیس شما کجا است ؟»
گفت: « پشت این کوه جایگاه او است .»
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتم، وقتی وارد شدم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند! موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم .»
من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ »
گفت: «درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطه خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما همه اموال را برمی گردانیم.»
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
«مرا می شناسی؟»
گفتم: « آری!»
گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داد و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق زیارت پیدا کردهام....
✍رابطه من و شما با خدا نباید قطع بشه حتی در زمان گناه ...
💐میزنم سبزہ گرہ تاگرہ ای واگردد
💐سالمان سال ظهور گل زهرا گردد
💐میزنم سبزہ گرہ نیتم اینست خدا
💐یوسف گمشده ی ارض و سما برگردد
💠اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ،
ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯿﮕﻪ
ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ / ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ... 🌹
️
شاید ربطی مستقیم نداشته باشد اما می توانید در مورد سطح رضا در بین عرفا خودتان تحقیق کنید کمی شباهت به این الگوی داستان دارد تذکر داده شود که الگو کمی شبیه به هم و نزدیک اند و نه عین هم چه ساختار چه هدف
قاضی: اسم؟
برتولت برشت: شما خودتان می دانید!
قاضی: می دانیم اما شما خودتان باید بگویید.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می کنید!
دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟!
قاضی: با این حال باید اسم تان رو بگویید. اسم؟
... برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بله!
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن!!
[خنده حضار در دادگاه]
قاضی: شما دادگاه را مسخره میکنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا می گویید با یک زن ازدواج کردهاید؟
برشت: چون واقعاً با یک زن ازدواج کردهام!
قاضی: کسی را دیدهاید که با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من!! او با یک مرد ازدواج کرده است!
[خنده حضار در دادگاه]
ٰ
🌹Hafez🌹
Ce trouble des longues nuits causé par le chagrin du coeur.
À l'ombre de la chevelure de la Belle Figure a tout entier pris fin
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد.
________________________________
Qaund tu me manques
je viens et frappe à la porte de ton coeur,
qaund ton coeur frappe
sache, tu me manques.
هر وقت دلم برات تنگ میشه
میام پشت قلبت هی در می زنم
پس هر وقت قلبت می زنه
بدون دلم برات تنگ شده
🌹Hafez🌹
Chez moi, l'amour des êtres aux yeux noirs ne sortira de la tête,
Tel est le décret du ciel, il ne changera pas
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد.
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد.
پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس ....!!!
کنار هم نشسته بودند.سلام نماز را که داد،گفت:قبول باشه.
احمد دلش می خواست بیشتر باهم حرف بزنند.
ناهار را که خوردند.،حسن ظرف ها را شست.
بعد از چایی،کلی حرف زدند.خندیدند.
گفت:حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم.
می آیی؟
گفت:باشه این طوری بیشتر باهم ایم.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
:حاجی مگه چی میشه؟ما می خوایم باهم باشیم.
:باکی؟?😕
:اون پسره که اون جا نشسته.لاغره.ریش نداره.
مسئول اعزام یه نگاهی انداخت و باز گفت:نمی شه.
:چرا؟
_:پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس،«حسن باقریه»
من که نمی تونم اونو جایی بفرستم.اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته.
معاون ستاد عملیات جنوبه.
هدیه به روح شهید حسن باقری
ماجرای گمشدن کفشهای آیتالله خامنهای
حاج محمدکاظم نیکنام می گوید:
🔹یکبار آخر شب آقای خامنهای میخواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفشهایشان نبود.
🔹ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفشهایشان نبود.
🔹گفتم:کفشهای من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید. کفش شما را من آخر سر پیدا میکنم و میپوشم؛ فردا با هم عوض میکنیم.
🔹آخر شب هر چه گشتم کفشهای ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفشهای آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است.
🔹به هر صورت کفشها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفشها خیلی درب و داغان بود ،طوری که نزدیک بود پایم زخم شود.
🔹فردای آن روز آیت الله خامنه ای آمدند و به من گفتند: کفشهایم را پیدا کردی؟ گفتم: نه؛ انگار یک نامرد بیانصافی آمده کفشهای شما را برده و این کفشهای پارهها را جای آن گذاشته است. آقا نگاهی به کفشها انداخت و با لبخندی گفت: این که کفشهای خود من است!
.
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم
بیمحکمه زندانی بازوی تو باشم
پیچیده به پای دل من پیچش مویت
تا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشم
کم بودن اسپند در این شهر سبب شد
دلواپس رؤیت شدن روی تو باشم
طعم عسل عالی لبهات دلیلیست
تا مشتری دائم کندوی تو باشم
تو نصف جهانی و همین عامل شُکر است
من رفتگری در پل خاجوی تو باشم
زمانی که کشتی نوح به سلامت پهلو گرفت شیطان رو به حضرت نوح (ع) کرد و گفت تا چندی دیگر مرا آسوده کردی و من فراغ بال دارم با وجود دشمنی ام با تو پندی می دهم.و آن سه خصلت شیطانی و نابودگر است اول کبر که مرا از بارگاه خدا دور ساخت و رجیم کرد دوم طمع آدم و حوا که از بهشت بیرونشان کرد و سوم حسد قابیل که منجر به شهادت هابیل شد. از این دست آموزه ها در مکتب شیطان وجود دارد مثلا روزی شیطان به محضر موسی(ع) رفت و گفت من هزار و سه پند دارم حضرت با خداوند در میان گذاشت که چه کنم خداوند از طریق جبرییل به او گفت هزار پندش فریب است اما آن سه پند را بشنو.هر وقت تصمیم به کار خیر گرفتی در انجام آن شتاب کن وگرنه تو را از انجامش منصرف کی کنم.هر وقت در خلوتی با زن نامحرم قرار گرفتی آنجا را ترک کن وگرنه تو را به کار نامشروع وادار می کنم و هرگاه خشمگین شدی محل را ترک کن و در خشم تصمیمی نگیر که فتنه برپا می کنم
(البته صفت طمع بد نیست طمع به بهشت و طمع به علم و طمع به خود حتی شتایش شده بحث حسد نیز اگر تبدیل به قبطه شود خوب است اما کبر هیچ وجه خوبی ندارد در مقابل خدا تواضع در مقابل نفس انکسار نفس و بحث عزت نفش داریم و در برابر خلق هم رفتار کریمانه که در هیچ شکلی کبر به عنوان صفت خوب نداریم و قابل تبدیل نیست در قرآن هم داریم چه شده انقدر محکم پا بر زمین می زنی مگر می توانی زمین را بشکافی یا چرا انقدر سرت را با کبر بلند می گیری مگر از کوها بلند تر می شوی؟)
چرچیل:وقتی برگ برنده داری هیچ وقت منصفانه بازی نکن.
مارتین لوتر کینگ:پایان زندگی هایمان زمانی آغاز می شود که درباره ی مسایل مهم ساکت می مانیم.
🌹یابن طه-عجل الله فرجه🌹
ترسم که برایم عاقبت راز شوی
جانم که تمام شد، تو آغاز شوی
ای غنچه گل محمدی می ترسم
چشمم که همیشه بسته شد، باز شوی
شادی دل مولا وتعجیل درظهورش صلوات
من آرزوی تو کردم که بیشتر باشی
برای این دل سردم تو بال و پر باشی
من از نبود تو تنها شدم ولی ای کاش
خدا کند که بیایی و بیشتر باشی
شب است و تازه شروع شراب و شیدایی
بیا که خاتمه ی این شب و سحر باشی
هوای کوی تو امشب هوای شیدایی است
چه میشود که ز غم های خود به در باشی
تو با قدم زدنت تازه عاشقم کردی
بمان که با قدمت سایه ای به سر باشی
به شاعری من این بس که سهم من شده ای
تو امدی که برای دلم سپر باشی
بیا که این دل من راه عاشقی دارد
خدا کند که تو هم در همین سفر باشی
بگذﺭ ﺍﺯ " ﻧﯽ "،
" ﻣﻦ " ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ...
ﻭﺯ "ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻫﺎ" ﺷﻜﺎﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ...
ﻧﯽ ﻛﺠﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ؟
ﻧﯽ ﻛﺠﺎ ﺩﺍﻧﺪ، "ﻧﻴﺴﺘﺎﻥ" ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ "ﻣﻦ"...
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ "ﺭﺍﻭﻱ" ﻣﻨﻢ ...
ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ،
ﻫﻢ ﻧﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻧﯽ ﺯﻧﻢ ...
ﻧﺸﻨﻮ اﺯ ﻧﻰ، "ﻧﻰ "ﺣﺼﯿﺮﻯ" ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ ...
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ "ﺩﻝ"...
"ﺩﻝ" ﺣﺮﻳﻢ ﺩﻟﺒﺮﻳﺴﺖ ...
ﻧﻰ ﭼﻮ ﺳﻮﺯﺩ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺷﻮﺩ ...
"ﺩﻝ" ﭼﻮﺳﻮﺯﺩ، ﻻﯾﻖ "ﺩﻟﺒﺮ" ﺷﻮﺩ...