سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۴۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و ادبی» ثبت شده است

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

اهمیت حب ولایت

💎💎آیت الله بهجت💎💎

 

💠مرگ، ترسی ندارد. از نظر ظاهر، همان خواب است و در خصوص مشکلات پس از مرگ هم، به اندازه یک مو، محبت اهل بیت(ع) برای نجات کافی است و آن مقدار محبت را هم که ما داریم.

⬅️باید توجه داشت که انسان در صورتی می تواند محبت اهل بیت(ع) را همراه خود به عالم برزخ و قیامت ببرد که آفت گناه، موجب سلب این نعمت از او نگردد. 

🔷🔹روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیه السلام را نیش زد،

او سریعا نزد امیرالمومنین علیه السلام آمد... حضرت به او فرمود: 

بر اثر این نیش نمی میری برو. 

او رفت و پس از مدتی آمد و گفت: یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دو ماه زجر کشیدم. 

🔹حضرت به او فرمود: 

میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ 

گفت: نه 

حضرت فرمود: چون یکبار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این بخاطر آن است.


☑️نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(ع) اینقدر مهم و حساس است.


🔹دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت دفاع نکردن از امیرالمومنین(ع) چه عقوبتی برای ما در پی خواهد داشت؟!!!

📚مستدرک الوسائل.ج 12.ص 336

📒📔📙📘📗📕📓

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

⁉️سؤال: دفاع نکردن از حریم ولایت مطلقه فقیه (که بفرموده ی امام راحل عظیم الشأن همان ولایت رسول الله (ص) است)برای برخی از مسئولین و همچنین افراد بی تفاوت جامعه چه تبعاتی می تواند به دنبال داشته باشد؟!!!!

🔹🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۴
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ

در باب اهمیت احترام به پدر و مادر

💥🌹👌بوسیدن پای مادر:


👈پیامبر(ص) فرمودند:

«کسیکه پای مادرش را ببوسد؛ مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».

(گنجینه جواهر)


👈ونیز فرمودند:

«هرکس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهدماند».(نهج الفصاحة)


👈درحدیث دیگرفرمودند:

«کسیکه قبر والدین خود را در هرجمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده میشودو ازنیکوکاران نوشته شود.

(مستدرک الوسائل، ج 2)


👈حکایت جالب:

روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:من تمام گناهان را انجام داده ام،ایا راه توبه برای من هست؟

حضرت فرمودند:آیا پدر و مادرت زنده اند؟

گفت:تنها پدرم زنده است.

فرمود:به پدرت احترام ونیکی کن؛تاخداوند تو راببخشد.

وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمودند:

«ایکاش مادرش زنده بود».

(بحارالانوار، ج 71)


👈رسول خدا(ص)فرمودند:

«دعاء الوالد لولده کدعاء النبی لأمتّة؛

همانگونه که دعای پیامبران در مورد امتشان مستجاب است، دعای پدران نیزدرحق فرزندان مستجاب است».

(نهج الفصاحه)


💥🌹جهت سلامتی وعاقبت به خیرشدن همه مادران و پدرانی که در قید حیات هستند و همچنین جهت آمرزش و مغفرت پدران و مادرانی که اسیرخاکند…صلوات..

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ

آموزش عشق

شیخ حسن جهرمی می‌گوید: در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. 


گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. 


محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است؟


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: از من دور شو ای ملعون که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه. 


رضا بابایی


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

جرات

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. 


شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""

غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۴
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

دو بازرگان

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»

بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»

آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»

سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»

بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»

شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»

بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»

بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ

متوجه شو دیگه

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه سوم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.

او را صدا می زند ،اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!


به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری را مچاله میکند و به پایین می اندازد

تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!


کارگر ۱۰دلار را برمیدارد، آن را صاف میکند و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!


بار دوم مهندس ۵۰ دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!


بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.


در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!


این داستان همان داستان زندگی انسان است.


خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!


اما وقتی  سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند.


به خداوند روی می آوریم!

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

کاشکی اربعین.....

اربعین

کاش می‌شد بنویسم که حلالم بکنید

ننویسم رفقا فکر به حالم بکنید


کاش آن روز که روزی مرا می دادند

بیشتر تذکره ی کرببلا می دادند


همه رفتند و من از هجر تو هق هق کردم

بخدا حضرت ارباب زغم دق کردم


کاش همراه تمام رفقا می رفتم

پابرهنه ز نجف کرببلا می رفتم


خستگی در وسط راه چه لذت دارد

زائرت در نظر فاطمه عزت دارد


عاشق آن است که اسپند در آتش باشد

هربلایی رسد از یار دچارش باشد


جز غم عشق مگر غصه ی دیگر داریم

قسمت این است که چون کوزه ترک برداریم


در ازل با نفس عشق که بیدار شدیم

ما به بین الحرمین تو گرفتار شدیم


داغ داریم، نپرسید چرا تب داریم

از ازل در دلمان روضه ی زینب داریم.

#حسین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۷
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ق.ظ

گذشته و فردا ؟!

ابولحسن خرقانی میگه: 

جواب ٢نفر مرا سخت تکان داد.....

مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد،

اوگفت:

خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!

 مستی دیدم که افتان  خیزان در جاده اى گل آلود میرفت،

به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی،


گفت : من بلغزم باکی نیست،

بهوش باش تو نلغزی شیخ


که جماعتی از پی تو خواهند لغزید 

یاد این متن داستایوفسکى از کتاب نفرین شدگان افتادم


 هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد..............


 وهر"گناه کاری"آینده ای..................


 پس قضاوت نکن

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۲
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

تنها در سردخانه

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ


ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭب ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣَﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ


ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدید؟


ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ…


ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ


ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ

چقدر تلاش لازم است؟

how moch?how many?

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ

i love you

i love you

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ

پروانه شو

یک انرژی مثبت قشنگ از سهراب سپهری



چه کسی میداند؟؟؟

که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟

چه کسی می داند

که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟

پیله ات را بگشا،

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی! ازصدای گذرآب چنان فهمیدم: تندتر ازآب روان، عمرگران میگذرد. زندگی رانفسی،ارزش غم خوردن نیست! آرزویم این است آنقدرسیربخندی که ندانی غم چیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۷ ب.ظ

خدا را ببین

🌹🌹🌹💚🌹🌹🌹


󾀼 پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:


خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!


خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...


پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!


رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.


سپس نشست و منتظر ماند...


چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...


پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد


پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد


پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست


نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد


این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد


پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت


نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد


این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد


پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد


شب شد و خدا نیامد...!


پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید


پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!


خدا جواب داد:


بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی...!



آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند . 

. .یک جمله زیبا از طرف خدا :

“قبل از خواب دیگران را ببخش 

چون من قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم.

خدایا! آنچه که دادی تشکر! ! 

آنچه که ندادی تفکر!

به آنچه که گرفتی تذکر!

که داده ات نعمت!

نداده ات حکمت!

و گرفته ات عبرت است!

یا رب؛ آنچه خیر است تقدیر ما کن!

وآنچه شر است از من و دوستانم جدا کن. 


دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند !

اما درخت سبز صبرم می گوید :

 امیدی هست ؛

 دعایی هست ؛

 خدایی هست ... 

همیشه شکر گزار نعمت های الهی باش


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۷
شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

ای ایران

خ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ 1323ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﻘﯿﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،

>ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ب تصنیف ﺳﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.

>ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﺩ.

>ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥِ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻮﺩﯾﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﯽ (ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺍﻥ)

>ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

>ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﯿﻦ ﺑﻨﺎﻧن می ﭘﺮﺳﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

>ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺟﻨﺒﯽ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻧﺪ ! ﺳﭙﺲ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ، ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﺪ:

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ ﺩﺷﻤﻦ! ﺍﺭ ﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﻬﻨﻢ... 

>ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ، ﺧﺎﻟﻘﯽ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ ﻭ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻇﺮﻑ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﺗﺼﻨﯿﻒ "ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺭﮐﺴﺘﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. 

>ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺩﺭ 27 ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1323 ﺩﺭ ﺗﺎﻻ‌ﺭ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﻣﻲ [ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﮤ ﺍﻓﺴﺮﻱ ﻓﻌﻠﻲ] ﻭ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺟﻤﻌﻲ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ‌ﻫﺎﻱ ﻓﻌﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ. ﺷﻌﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺭﺍ «ﺣﺴﻴﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﻫﺎﻱ ﺁﻥ، ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﮏ‌ﺗﮏ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻩ، ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺍﺯ ﺍﺑﻴﺎﺕ ﺁﻥ ﮐﻠﻤﻪ‌ﺍﻱ ﻣﻌﺮﺏ ﻳﺎ ﻏﻴﺮ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻨﺪ ﺳﺮﻭﺩ، ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺵ‌ﺗﺮﺍﺵ ﻓﺎﺭﺳﻰ ﺍﺳﺖ. ﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ‌ﺍﻯ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ‌ﺍﻯ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻬﺠﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﺘﻦ

ﺭﺍ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﻤﻰ‌ﺳﺎﺯﺩ. 

>ﺩﻭﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﺭ ﺑﺎﻓﺖ ﻭ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺷﻌﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ‌ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﮔﺮﻭﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺳﻨﻲ، ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮎ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ‌ﺳﺎﻝ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺒﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻣﺮﺍﮐﺰ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﻭ ﺣﺘﻲ ﮐﻮﺩﮐﺴﺘﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﺍﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. 

>ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺍﺟﺮﺍﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻩ ﻳﺎ ﻓﺮﺩ، ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺁﻻ‌ﺕ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺕ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻧﻴﺰ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>ﺁﻫﻨﮓ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺷﺘﻲ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ،ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ «ﺭﻭﺡ‌ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﻲ» ﺍﺳﺖ. ﻣﻠﻮﺩﻱ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﭘﺎﻳﻪ‌ﺍﻱ ﮐﺎﺭ، ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻲ ﻧﻐﻤﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻳﻲ ﺣﻤﺎﺳﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ. 

>ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺍﺟﺮﺍﻱ ﻧﺨﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺁﻥ ﺳﺒﺐ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻄﺮﺣﻲ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ «ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﻴﻦ ﺑﻨﺎﻥ» ﻭ ﻧﻴﺰ «ﺍﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭ ﻗﺮﻩ‌ﺑﺎﻏﻲ» ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﺗﮏ‌ﺧﻮﺍﻧﻲ ﻫﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮ ﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﻛﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ …ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺭﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﻙ ﭘﺎﻙ ﻣﯿﻬﻨﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺳﻨﮓ ﻛﻮﻫﺖ ﺩُﺭ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ

>ﺧﺎﻙ ﺩﺷﺘﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﯽ ﺑﺮﻭﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺑﺮﮔﻮ ﺑﯽ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺗﺎ …ﮔﺮﺩﺵ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﭙﺎﺳﺖ

>ﻧﻮﺭ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻫﻨﻤﺎﯼ ﻣﺎﺳﺖ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﺧﺮﻡ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ

>ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ

>ﮔﺮ ﺁﺗﺶ ﺑﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﻜﺮﻡ

>ﺟﺰ ﻣﻬﺮﺕ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻧﭙﺮﻭﺭﻡ

>ﺍﺯ …ﺁﺏ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ، ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۳
پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

خاطره ای از دکتر کدکنی

خاطره ای شنیدنی از 

استاد شفیعی کدکنی


آخر سال تحصیلی بود بیشتر بچه ها غایب بودند

یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛

اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد

و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛

دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید!

و عینکش را از روی چشمانش برداشت

و همین طور که آن را روی میز  می گذاشت

خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌

که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم،

مشهد زندگی می کردیم،

پدر و مادرم کشاورز بودند،

با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم

می خواست ببوسمشان،

بویشان کنم

کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم!

اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام

بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟

ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم

چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛

مثل تمام پدرها؛

هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛

جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدر گفت:

خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،

دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود

کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم

روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!

فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟

کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!

آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را

برداشته بود

که خودم رفتم از او گرفتم؛

اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد. ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰
پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ

سخت است

ﻧﺎﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﺷﺐ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ


ﭘﺎﺩﺷﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﮊ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﺷﺪﻩ

ﺗﺎ ﺩﻡ ﻣﺮﮒ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ


ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﻻﺷﻪ ﺍﻡ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﮐﻪ

ﻭﺳﻂ ﮔﻠﻪ ﯼ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ


ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﺎ ﺩﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﺍﻋﺪﺍﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮓ ﻭﻟﯽ

ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۵
سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ

مداحی معروف ملاباسم کربلایی

هیچ می دانستید 

در مورد مداحی که ملاباسم کربلایی برای زائران اربعین خوانده و بسیار زیاد از سیمای ملی و دیگر رسانه های شیعیان جهان پخش میشود. ماجرایش چیست ؟

آیا

میدانید که این شعرش را یکی از مراجع بزرگ نجف خواب دیدن که حضرت اباالفضل علیه السلام این شعر را

می خوانند برای زوار 

ابا عبد الله علیه السلام !؟!! ایشون صبح که از خواب برخواستند همه شعر را به یاد داشته اند و بعدا توسط آقای باسم کربلایی مداحی می شود .ترجمه نوحه را در زیر میخوانید


تا ان شاء الله زائران در بین راه معنی این نوحه را بدانند:

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇


تِزورونی اَعاهِـدکُم


به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم

▪️

تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم


می‌دانید که من شفیع شمایم

▪️

أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم


اسامی‌تان را ثبت می‌کنم

▪️

هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم


خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید

▪️

وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه


قسم به دستان ابالفضل و کرامت و پرچم او

▪️

أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه


من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من می‌آیید

▪️

یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه


ای که جان‌هایتان را به بهای زیارت من به کف گرفته‌اید

▪️

عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه


بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران!

▪️

تواسینی شَعائرْکُم


عزاداری‌هایتان به من دلداری می‌دهد

▪️

تْرَوّینی مَدامِعْـکُم


و اشک‌هایتان مرا سیراب می‌کند

▪️

اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم


من و زخم‌هایی که بر تن دارم به شما دلداری می‌دهیم

▪️

هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم


خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید

▪️

هَلِه یَلْ ما نِسیْتْ و عَلْ وَعِدْ تِحْـضَـرْ


خوش آمدید ای که وعده‌تان را فراموش نکرده و بر سر موعد حاضر می‌شوید

▪️

إجِیْـتْ و لا یْـهَـمَّـکْ لا بَرِدْ لا حَرّ


آمدید در حالی که نه گرما برای‌تان مهم بود و نه سرما

▪️

وَ حَـگ دَمْـعِ العَـقیله و طَبرَه الأکبَر


قسم به اشک زینب و فرق شکافته اکبر

▪️

اَحَضْـرَکْ و ما أعوفَکْ ساعـه المَحْـشَرْ


در محشر کنارتان خواهم بود و رهایتان نمی‌کنم

▪️

عَلَی المَـوعِـدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْـعَـدْ و اعوفْ عَنْـکُم


در وقت دیدار پیشتان می‌آیم و دور نمی‌شوم و رهایتان نمی‌سازم

▪️

مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم


پشتیبانتان هستم به حقّ حیدر پشتیبانتان هستم

▪️

هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم


آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید

▪️

یَـا هَـلْـشایِلْ رایه وْ جایْ گاصِدنی


ای آنکه پرچم به دست قصد دیدار مرا کرده‌اید

▪️

تِـعْـرُف رایَتَـکْ بی مَن تُذَکِّـرْنی؟


می‌دانی که پرچمت مرا به یاد چه کسی می‌اندازد؟

▪️

بِلـکطَعو چْفوفه وْ صاحْ اِدْرِکْـنی


به یاد آن دست بریده‌ای که فریاد زد: مرا دریاب

▪️

صِحِتْ وَیلاه یا اخویه وْ ظَهَرْ مِحْنی


و با شنیدن آن صدا، آشکارا فریاد زدم که بی‌برادر شدم و اندوهم بر من آشکار شد

▪️

کِسَرْ ظَهری سَهَمْ هَجْـرَکْ


تیر هجرت کمرم را شکست

▪️

نِفَدْ صَبری بَعَدْ عُمـرَکْ


بعد از شهادتت صبرم به پایان رسید

▪️

اُوَصّیکُمْ عَلَی الرّایِه اُوَصّیکُمْ


سفارش این پرچم را به شما می‌کنم

▪️

هَـله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم


خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید

▪️

یَا مَنْ گاصِدْ إلَیَّ و دَمْـعِه تِجْـریـهْ


ای که با چشمان اشکبار قصد زیارت مرا کرده‌اید

▪️

اَعرُفْ حاجِتَکْ مو داعی تِحْـچیـهِ


حاجت‌تان را می‌دانم، نیازی به گفتن نیست

▪️

وَ حَـگ نَحـْـرِ الرِّضیع اِلـحاجِه اَگضیهِ


قسم به گلوی شیرخواره، حاجت‌تان را برآورده می‌کنم

▪️

یَا زائرْ عاهَدِتْ کِلْ عِلّه اَشْـفیهِ


زائران من، عهده کرده‌ام که هر بیماری را شفا دهم

▪️

اَخو زینب فَرَحْ بیکُمْ


برادر زینب به خاطرتان شاد شد

▪️

هَله وْ مَرحَبْ یُنادیکُم


خوش آمدید صدایتان می‌زند

▪️

یُحَیّیـکُم اَبو الغیـره یْحَیّیـکُم


مرد غیرتمند به شما درود می‌گوید

▪️

هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم


خوش آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید

▪️

زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی


زینب هنگامی که شما را می‌بیند که زیارتم می‌کنید، می‌گوید:

▪️

تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!


کاش در جنگ حاضر می‌شدید

▪️

ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی


که مرا به اسیری نمی‌بردند و مرا غارت نمی‌کردند

▪️

و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی


با تازیانه‌های خیانت نمی‌زدند

▪️

تُنادینی: أنَا الجیره وْ صَد عَنّی أبو الغیره


صدایم می‌زند که من در بندم و سرور غیرتمندان از دستم رفت

▪️

اَبَچّیکُم عَلی مْصابه اَبَچّیکُم


شما را بر این مصیبت می‌گریانم

▪️

هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم


خوش آمدید ای زائران من،‌خوش آمدید.

غ

این متن رو برای همه کسانی که میدانید زائر اباعبدالله علیه السلام در اربعین میباشند بفرستید

یا علی مدد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۶
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ

شجاع ترین آدما

معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره

یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن 

یکی دیگه نوشته بود:اونایی که از حیوونای جنگل نمیترسن 

هر کی یه چیزی نوشته بود تا این که یه نوشته براش خیلی جذاب بود ، تو کاغذ نوشته شده بود شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!!

کاش تا وقتی زنده هسنتد قدرشون رو بدونیم❤️❤️❤️


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۹
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ

خاطرات یک زن خوشبخت

آقا و خانوم نشسته اند دور ِسفره .

آقا قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه سوپ و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد که دستپخت همسرش بی نمک است و اما خانوم


چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و آقا که قاعده را خوب بلد است، لبخندی میزند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"


خانوم بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود. سوراخ های نمکدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند 


 و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمک توی کاسه خانوم فرصت هست برای آقا!


خانوم با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمیگردد و می نشیند . آقا تشکر می کند، صدایش را صاف می کند و میگوید:


" می دونستی کتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ "


و سوپ بی نمکش را می خورد ؛ با رضایت


و زن سوپ با نمکش را میخورد ؛ با لبخند!


میدونید این زن خوشبخت کیه؟!!


برگرفته از خاطرات همسر امام خمینی


🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۰