سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه
به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست


اگر بخونید ممنون می شم
اگر بخونید و نظر هم بدید خیلی بیشتر ممنون می شم

توضیحات بیستر در بخش های درباره من و تماس با من در نوار بالای وبلاگ قابل مشاهده است
بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۰۳، ۲۳:۱۹ - ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
    😂👌

۴۳۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و ادبی» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ

مرو

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو

نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو

خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور

زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو

امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم

مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو

عاشق روی توام، خستهٔ هجرم چه کنی

نفسی از بر این عاشق مهجور مرو

دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا

ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو

اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد

سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

در جهان نبود

بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود

احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق

دیگر خدا به فکر ِ شبِ امتحان نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم

اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنند

هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !

لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد

زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت

اغراق ِ شاعرانه اگر بارِمان نبود …

گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !

غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت

با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !


امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

با تو دیگر مهم نیست

با تو در برف..مهم نیست خیابان باشد

یا جنون باشد و یک عمر بیابان باشد

چه کسی گفته زمستان خدا زیبا نیست

دوست دارم همه ی سال زمستان باشد

ره به جایی نبرد فکر فرار از باران

نیست چتری که به اندازه ی باران باشد

تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید

سی و دو دانه ی برفی که درخشان باشد

می نویسی به تن برف سئوالت را،کاش

پاسخ مسئله یک واژه ی آسان باشد

خواندمش"تا به ابد عاشق من می مانی

دوستت دارم اگر قیمت آن،جان باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۵
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

جرات دادی

دائما زیباییت را وصف، عمدی می کنم 

شعر را همدست هر آیینه قدی می کنم 

آن قدر ریشه دوانده عشق تو در قلب من

این غزل نطفه نبسته، فکر بعدی می کنم 

من چنان گرم توام که در تمام شعرهام 

با هر "اویی" جز تو مشتاقانه سردی می کنم 

گونه هایت میوه ی ممنوعه و من هم که .. آه! 

دختر حوام و از حدم تعدی می کنم

آن قدر زیباییت را مومنم که بعد از این 

" تا ابد " با چشم های تو " تحدی" می کنم

بی نهایت عاشقانه در پس قلب من است 

نه... جسارت... نه! غلط هم تا به حدی می کنم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

مو به مو

ﺩﺭﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ

ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ

ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺱ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ

ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﭘﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺸﻖ

ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺩﻝ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﺟﻨﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ

چه تماشایی شدی

غزلی زیبا از...استاد  شهریار


دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !


پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای


خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟


حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای


شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار 

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای


بین امواج مهت رقص کنان می بینم 

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای


دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .

نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای

حاکم شهر دلم ,، کاش امانم بدهی

حاضرم میرم،، اگر باز تو جانم بدهی


هرچه بگذشت بگویم،، همه را کاش فقط

قدر یک لحظه یِ کوتاه , زمانم بدهی


گفتنی هست اگر جرات گفتن باشد

حرفها دارم اگر فنِّ بیانم بدهی


من به تو قصه یِ صد شاه و گدا گویم و تو

درس افسانه یِ سلطان و شبانم بدهی


ساحلِ قایق دریا زده یِ خسته شوی

در کنار خودت آرام, کرانم بدهی


هرچه خواهی تو همان,ساز مخالف نزنم

آنچه می خواهم ازت, کاش همانم بدهی


بی سوار و سپر و قافله، می جنگم اگر

از مژه, تیر و ز ابروت, کمانم بدهی


شاه بیت غزلم آمد و دستم خالیست

حافظم باش، که اسرارنهانم بدهی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۷
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ

عشق چه ها که نمی کند

عشق اول می کند دیوانه ات 

تا ز ما و من کند بیگانه ات


عشق چون در سینه ات مأوا کند 

عقل را سرگشته و رسوا کند


می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود 

نیستی در بند اظهار وجود


زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

چ

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۸
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۷ ب.ظ

یک نفر

زندگی یعنی بمیری در هوای یک نفر

مرده باشی جان بگیری با صدای یک نفر


عمر اگر بسیار باشد، عمر اگر کم؛ هرچه هست

محض لبخند یکی باشی، فدای یک نفر


عاشقانه- هرچه داری لابه لای شعر هات-

گفته باشی از همان اول برای یک نفر


آخر این قصه خواهی دید خیل عاشقان

جان نمی بازند جز در ماجرای یک نفر


عشق جز این نیست، جز این نیست، جز این نیست عشق

عشق یعنی "این و جز این نیست"های یک نفر...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۷
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ

شما هم دعوتی

من شدم دعوت به شیدایی؛ شماهم دعوتی

می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی


می روم تا میهمان خانه ی باران شوم ؛

در سحرگاهی اهورایی، شما هم دعوتی


هست برپا با حضور روشن آیینه ها ،

محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی


میزبان، عشق است ومهمانان ، بلا گردان عشق

یک جهان شور است وزیبایی ؛ شما هم دعوتی


می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند ؛

سرخوش از جامی طهورایی، شما هم دعوتی


پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!

چون به امر عشق می آیی، شما هم دعوتی


ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور

ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی...         

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ

زلف یار

به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را...

چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را...


شبی ار به دستم افتد سر زلف یار با او...

همه مو به مو شمارم غم بی شمار خود را...          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

پیک نیک لاکپشتی

با این داستان چقدر اشنا هستید؟


پیکنیک رفتن یک خانواده لاک پشت


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت روز طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!


در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در هفته دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!


پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.


لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.


سه روز گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج روز ... شش روز ... سپس در روز هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.


در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!!!!!!!!!!!! !!!!! »


نتیجه اخلاقی:


بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۷
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ق.ظ

آرام باش و گوش کن

روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى میراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک  که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پیدا کند جایزه میگیرد. به محض اینکه اسم جایزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پیدا نشد.همینکه کودکان ناامید از انبار خارج شدند پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتى دیگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید چگونه موفق شدى درحالیکه بقیه کودکان نتوانستند؟

کودک پاسخ داد: من کار زیادى نکردم، فقط آرام روى زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تیک تاک ساعت را شنیدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا یافتم!


"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار میکند. هرروز اجازه دهید ذهن شما اندکى آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگى خود را آنگونه که مى خواهید سروسامان دهید"


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ

بیا

آمدی در خواب من یک شام دیگر هم بیا

همقدم با من شدی یک گام دیگر هم بیا


سر بنه بر شانه هایم خواب درمانی کنم

دکترم تجویز کرده، بام دیگر هم بیا


شربت قند لبت از بس که آرامم کند 

خواهشا هر دفعه با ارقام دیگر هم بیا


چشم داری مثل بادام و لبی همچون انار

یک سبد با میوه از اقسام دیگر هم بیا


تا نبیند دزد شب حرکات موزون تو را

مخفیانه رقص با اندام دیگر هم بیا


حس لمس میوه هایت می برد هوش از سرم

لطف کن از بعد هر اعزام دیگر هم بیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ

بهترین خبر

رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد. 

رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد. هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه. 

چقدر دنیا را زیبا می‌کنند انسان‌هایی که بی‌هیچ توقعی مهربانند.


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۹
جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ق.ظ

تعظیم هم باید کرد

دختره با کلی آرایش به پسره میگه: 


واقعأ شما پسرا این دختر چادریا رو از ما بیشتر دوس دارین؟


پسره خیلی رک گفت: آره!!!


دختره جواب داد:

پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟؟؟


پسره گفت:

آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم!!


اصلا سر پایین انداختن کمه؛

باید تعظیم کرد در مقابل یادگار حضرتــــــــ زهــــــــــــرا ...

چادر ...چادر زهرا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ

کجایی؟

ای آنــکه مـرا بــرده ای از یاد ، کجایی

بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی 

در دام تــوأم ، نیست مـرا راه گـریـزی

من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی 

محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت

آوار غمت بـر ســرم افتـــاد ، کجایی 

آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم

در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی 

اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را

از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی 

دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر

دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۵
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

ببخشش از درون

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.فقیر لبخندی زد وسبد را گرفته واز,قصر بیرون رفت فقیر همه انها را دور ریخت وبه جایش گلهایی  زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و باز گردانید ثروتمند شگفت زده شد و گفت..چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود پر از گلهای زیبا کرده ای و نزدم اورده ای فقیر گفت هرکس انچه در دل دارد میبخشد....

در جهان سه چیز است  که صدا ندارد......

مرگ فقیر 

ظلم غنی

و چوب خدا.........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ

حجاب را فروختی من خریدم


🌹🌹🌹🌹🌹


بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود. 

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت. اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشود !


بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»


خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ بور و چشمان آبی او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطن من است…شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!


🌹🌹🌹🌹🌹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

شیطان هم فرمانبردار می شود

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۳