سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان واقعی» ثبت شده است

~«شلوار پرماجرا»~

 

 

گفت زنی لباس کنیزِ شوهرش رو آورده بود و گفت که این زنا کرده 

اینم اثرش روی لباس این زن پیداست 

و چند زن هم برای شاهد آورده بود

دستور از عمر رسید ؛

این زن رو سنگسار کنین.

 

زن را برای اجرای احکام میبردن، که بین راه با اقا امیرالمومنین رو به رو شدن؛

درخواست کمک و مطالبه قضاوت به اقا جانمان امیرالمومنین رسید

اقا فرمودن؛

صبر کنید

قضیه رو تعریف کردن .....

اقا در برار جمع دستور داد که آبجوشی فراهم کنین

از اون آبجوش ریخت روی آن شلوار 

و از اون ماده روی شلوار برداشت خورد

اقا دستور داد که این زن بی‌گناه و اون شخص تهمت بسته و محکوم

همه مات و مبهوت و متحیر مانده بودن

اقا فرمودند که از این مواد خوردم که بدونید این جز نیرنگ نیست

اینم سفیده تخم‌مرغ هست که این زن با خباثت روی لباس این زن ریخته 

گفتن از کجا معلومه که سفیده تخم مرغ

اقا پاسخ دادند از انجایی که آن مایع با شستن و آبجوش از بین میره 

اما این جمع شد و مچاله شد 

 

#با_ولایت_تا_سعادت

 

 

 

یک درنگ تاریخی از مثال پزشکی قانونی و اهمیت آن در قضا

 

و ذکر یک جمله تاریخی از عمر که گفتند اگر علی نبود عمر هلاک بود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۷

🔻داستانی درباره کافکا وجود دارد به این مضمون:

 

🔹زمانی که کافکا به دلیل بیماری به برلین نقل مکان میکنه در پارک دختر کوچکی رو میبینه که عروسک مورد علاقه‌ش را گم کرده و گریه میکنه. کافکا با دخترک پارک رو میگرده اما پیداش نمی‌کنن و به دخترک میگه، فردا بیا پارک بیا تا با هم دنبالش بگردیم. 

 

🔹فردای کافکا نامه‌ای را به دخترک میده که توسط عروسک نوشته شده و به دخترک گفته، گریه نکن، من به سفر دور دنیا رفتم و برایت از ماجراهایی که در سفر دارم مینویسم. کافکا هر روز نامه‌ای برای دخترک می‌آورد

 

 🔹تا روزی که کافکا عروسکی را با خودش میاره و دخترک با دیدنش شروع به گریه می‌کنه و به کافکا میگه این شبیه عروسک من نیست، همونجا کافکا نامه دیگری به دخترک می‌ده که در آن عروسک به دخترک نوشته که مسافرت سبب تغییرش شده.

 

🔹دخترک عروسک را با خوشحالی بغل میکنه و به خانه ش میره . یک سال بعد کافکا میمیره و دخترک سالها بعد زمانی که یه دختر جوان شده داخل عروسک نامه‌ای با امضای کافکا پیدا میکنه که نوشته

 

هر چیزی را که بدان عشق می‌ورزی، احتمالا زمانی از دست خواهی داد اما عشق به طریق دیگری به تو باز خواهد گشت❤️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۰۵


ماجرای شیخ رجبعلی خیاط و مستاجر


امام صادق علیه السلام:

ای شیعیان، شما به ما منسوب هستید، پس مایه زینت ما باشید نه مایه آبروریزی ما. 


📚 مشکاة الانوار، ص67



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۶

جمله ای معروف از یوهان کرایف بازیکن و مربی معروف و عالی تیم آژاکس هلند و کاپیتان تیم ملی هلند.جمله ای فوق العاده زیبا به این مضمون در بازی مقابل ایتالیا برای هم تیمی هایش گفت:

ایتالیاییها نمی توانند شما را شکست بدهند اما شما می توانید از آنها شکست بخورید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۲

🔴 ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﮐﻮﻫﻨﻮﺭﺩﯼ، ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺳﮕﯽ ﺩﺭ ﺑﻐﻞ ﺩﺍﺷﺖ، 



ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺬﮐﺮ ﻣﯽﺩﺍﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﻧﺠﺲ ﺍﺳﺖ؛ ﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ .



ﺍﻣﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺳﻢ ﺳﮕﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟



ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺘﻨﺪ:


 ﺧﺐ ﺍﺣﮑﺎﻡ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﮓ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟



 ﭼﻨﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﻨﺒﻌﯽ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺟﻮﻉ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ .


 ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺤﻮﻩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ . ﺭﻫﺒﺮﯼ ﭼﻔﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ . 

️ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ۲ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺩﻓﺘﺮ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺭﺍﺩﺗﻤﻨﺪﺷﺎﻥ ﻫستم...

نقل از سیدمظهر حسینی از اعضای بیت آقا

#آقا

#امر_به_معروف

#نهی_از_منکر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۷

آرایشگاه حیوانات!


داشتم از کنار یه مغازه رد میشدم، که اسمش توجهم رو جلب کرد: "آرایشگاه و سلمانی حیوانات"! رفتم تو، دیدم دارند پشم و موی دو تا سگ رو کوتاه میکنند. از صاحب معازه پرسیدم میتونم عکس بگیرم؟ جواب داد: اگر صاحب سگ نیستید نه، نمیتونید عکس بگیرید. یه جورایی ورود به حریم خصوصی محسوب میشد!

از مغازه اومدم بیرون و پیش خودم گفتم عجب فرهنگ خوبی! بدون اجازه نمیشه به حریم خصوصی افراد وارد شد. بلافاصله یک لحظه به ذهنم اومد کاشکی بمبها هم برای ورود به خانه یمنی‌ها اجازه میگرفتند!  مطمئنم کودکان یمنی اجازه نمیدادن!

شما چی فکر میکنید؟ اجازه میدادن؟؟!


*خاطره یک ایرانی مقیم آمریکا


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۴

عارفی راگفتند :دنیا را چگونه می بینی ؟

گفت :آنچنان که بدون رضایت من برگی ازدرخت نمی افتد!

گفتند :مگرخدایی تو؟

گفت :نه ،راضی ام به رضای خدا


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴

به نام مهربان ترین

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.سخنران به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک اسم خود را روی آن بنویسند بعد آنها را جمع کرد و در اتاقی دیگر نهاد.

سپس از حاضرین خواست که به آن اتاق بروند و هریک بادکنکی را که نامش را روی آن نوشته بود بیابد.

همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.

همه دیوانه وار به جستجو پرداختند؛یکدیگر را هل می دادند!به یکدیگر برخورد می کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدی نداشت.

مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.

از همه خواسته شد که هریک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به صاحب نامی که روی آن نوشته شده است بدهد.

.

.

در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند!

سخنران ادامه داد همچین اتفاقی در زندگی رخ می دهد.همه دیوانه وار و آسیمه سر در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می اندازیم و نمی دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.



سعادت ما در سعادت و مسرت دیگران است.

به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.

’’این است هدف زندگی’’

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۵

جوانی گفت زن عقل ندارد

شیخ در جوابش گفت بی عقل زنی در این بود که جاهلی مثل تو را ۹ ماه در شکم پرورش داد ۲ سال تو را شیر داد ۲۰ سال منتظر شد تا ادمی مثل تو را بزرگ کند که به او توهین کنی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
به نام خدا
روزی در شهر حضرت رسول اکرم(ص)در شهر مشغول تبلیغ که گروهی از کفار دست به آزار حضرت بردند و قصد جان ایشان نیز کردند و حضرت محل را به سرعت ترک کردند در راه به سلمان فارسی رسید و سلمان که متوجه موضوع شده بود سریع حضرت را در زیراندازی که در حال جابه جایی آن بود گذاشت و بر دوش نهاد،وقتی به کفار به وی رسیدند گفتند پیامبر کجاست و اگر دروغ بگویی تو را می کشیم وی گفت روی کولمه آنها خندیدند و رفتند وقتی پیامبر را از پشت رها کرد از وی دلیل این کار را سوال کردند سلمان گفت چون شما فرموده بودید که نجات در راستگویی است و حضرت ایشان را تحسین کردند.






حالا اگه داستان بالا رو می خواهید به زبون دیگه ای ترجمه کنم بفرمایید البته سبکش متفاوته و مورد در فیلم برای قماره و حرام اما اصل بحثش قشنگه

میشل (ژان پل بلموندو):
لازم نیست دروغی بگی، درست مثل بازی پوکر!
همیشه گفتن حقیقت، بهترین روشه...
بقیه فکر می کنند داری بلوف می زنی، پس برنده تویی!

از نفس افتاده، ژان لوک‌ گدار، ۱۹۶۰
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»


بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»


بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۵

#داستـــــان هاے

                    پنــــــد آمــ👏ـوز 🍃🍂


🍃توبه سردسته دزدان و تشرف به حرم امام حسین(علیه السلام)🍃


عالمی می گوید: « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر همیشه با من همراه بود ولذا کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت. به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا به درد شما نمی خورد ولی من برای نوشتن آن خیلی زحمت کشیده ام.»

آن شخص گفت: «ما بدون اجازه رئیس و سردسته مان نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم .»

گفتم: « رئیس شما کجا است ؟»

گفت: « پشت این کوه جایگاه او است .»

لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتم، وقتی وارد شدم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند! موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:

«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم .»

من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ »


گفت: «درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطه خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما همه اموال را برمی گردانیم.»

و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.

پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:

«مرا می شناسی؟»


گفتم: « آری!»

گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داد و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق زیارت پیدا کرده‌ام....


✍رابطه من و شما با خدا نباید قطع بشه حتی در زمان گناه ...



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۸


🌸 کاظم عبدالامیر کیست؟!!!


توی اردوگاه تکریت۵، مسیول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر

یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!

کاظم آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!

کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد

تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی

یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...

ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...

اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.

وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت:

کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، حلالت نمی کنم...

حالا من اومدم که حلالیت بطلبم

کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.

وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.

او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد. وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.

کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره. حتی رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت طلبید. او حتی تا روستاهای خراسان رفت.

تا اینکه کاظم داستان ما مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.

منبع:کتاب مدافعان حرم، کاری از گروه شهید هادی ص۲۴


#نتیجه:

هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون،  میشه برگشت به دامن اهل بیت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۸




پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس ....!!!

کنار هم نشسته بودند.سلام نماز را که داد،گفت:قبول باشه.

احمد دلش می خواست بیشتر باهم حرف بزنند.

ناهار را که خوردند.،حسن ظرف ها را شست.

بعد از چایی،کلی حرف زدند.خندیدند.

گفت:حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم.

می آیی؟

گفت:باشه این طوری بیشتر باهم ایم.

                🔹🔸🔹🔸🔹🔸

:حاجی مگه چی میشه؟ما می خوایم باهم باشیم.

:باکی؟?😕

:اون پسره که اون جا نشسته.لاغره.ریش نداره.

مسئول اعزام یه نگاهی انداخت و باز گفت:نمی شه.

:چرا؟

_:پسر جون!اونی که تو میگی فرمانده اس،«حسن باقریه»

من که نمی تونم اونو جایی بفرستم.اونه که مارو این ور و اون ور می فرسته.

معاون ستاد عملیات جنوبه.

هدیه به روح شهید حسن باقری

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۳۷

حرف مردم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۴

(( حتما  حتما   بخوووووووووووونید    ))

 

                   (( شهید سید احمد پلارک ))


نام پدر: عباس

 تولد: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴   تهران

 شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶  شلمچه

 مزار : بهشت زهرا(س).قطعه۲۶،ردیف۳۲،شماره ۲۲

*************************************************

_(( به او می‌گویند :شهید عطری ))

_خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند...


_(( از سنگ قبرش همیشه عطر گلاب و گل های معطر ترشح می‌کند، و مزارش همییییشه نمناک است..طوری که هربار مزار شهید را خشک کنی چند دقیقه بعد از طرف دیگر مزارش شروع به مرطوب شدن با گلاب میکند...))


_شب‌های بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت…

 ************************************************

مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش سه کار را هرگز ترک نکرد: 

 

۱. نماز شب 

۲. غسل روز جمعه

۳. زیارت عاشورای هر صبح

 ۴. ذکر ۱۰۰ صلوات در هر روز و ۱۰۰ بار لعن بی امیه

 

23 ساله بود که شهید شد. مادرش می گوید از سن 13 سالگی نماز شبش قطع نشد...

(( نماز اول وقت چیزی بود که برایش از نان شب مهمتر بود.)) 

گاهی بعضی کارهایش همه را متعجب می کرد...

((مثلا بین هر دو رکعت نماز شبش کمی می خوابید و دوباره بیدار می شد. وقتی علت این کارش را پرسیدند گفت: آدم باید نفسش را سختی بدهد تا پاک شود.....))


سید احمد همیشه در همه عملیاتها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست....جالب اینکه با وجود سادات بودنش، شال سبز نمی انداخت...

فرمانده ار پی جی زن های  گردان عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود و این گردان یک هیئت داشت که نامش هییت متوسلین به حضرت زهرا (س) بود؛


 هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد...شهید پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت...

(( هیچ وقت از یادم نمی رود، به محض اینکه نام حضرت فاطمه زهرا( س) می آمد خیلی شدید گریه می کرد؛ او ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت.))

 ***********************************************

                ((ستاره ای از اسمان شهادت ))


خدمت به رزمنده ها را دوست داشت... مثل همیشه برای(( سرکوبی و مبارزه با نفس ))دوطلباااانه مشغول نظافت دستشویی ها بود... برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.... 


((که  در یک حمله هوایی که در حال نظافت دستشویی ها بود که موشکی به آن‌جا برخورد می‌کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می‌شود...))


بعد از بمباران، هنگامی‌که امدادگران در حال جمع‌آوری زخمی‌ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می‌آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. 


(( هنگامی‌که پیکر آن شهید را به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد به‌طوری‌که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می‌شود.))



((هرکس متن رو خوند جهت سلامتی وتعجیل در فرج اقا امام زمان(عج)و شادی روح پرفتوح شهید بزرگوار سید احمد پلارک و ارواح طیبه شهدا فاتحه و صلوات بفرستد و لطفا به اشتراک بگذارید...))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۵

زمانی که کشتی نوح به سلامت پهلو گرفت شیطان رو به حضرت نوح (ع) کرد و گفت تا چندی دیگر مرا آسوده کردی و من فراغ بال دارم با وجود دشمنی ام با تو پندی می دهم.و آن سه خصلت شیطانی و نابودگر است اول کبر که مرا از بارگاه خدا دور ساخت و رجیم کرد دوم طمع آدم و حوا که از بهشت بیرونشان کرد و سوم حسد قابیل که منجر به شهادت هابیل شد. از این دست آموزه ها در مکتب شیطان وجود دارد مثلا روزی شیطان به محضر موسی(ع) رفت و گفت من هزار و سه پند دارم حضرت با خداوند در میان گذاشت که چه کنم خداوند از طریق جبرییل به او گفت هزار پندش فریب است اما آن سه پند را بشنو.هر وقت تصمیم به کار خیر گرفتی در انجام آن شتاب کن وگرنه تو را از انجامش منصرف کی کنم.هر وقت در خلوتی با زن نامحرم قرار گرفتی آنجا را ترک کن وگرنه تو را به کار نامشروع وادار می کنم و هرگاه خشمگین شدی محل را ترک کن و در خشم تصمیمی نگیر که فتنه برپا می کنم

(البته صفت طمع بد نیست طمع به بهشت و طمع به علم و طمع به خود حتی شتایش شده بحث حسد نیز اگر تبدیل به قبطه شود خوب است اما کبر هیچ وجه خوبی ندارد در مقابل خدا تواضع در مقابل نفس انکسار نفس و بحث عزت نفش داریم و در برابر خلق هم رفتار کریمانه که در هیچ شکلی کبر به عنوان صفت خوب نداریم و قابل تبدیل نیست در قرآن هم داریم چه شده انقدر محکم پا بر زمین می زنی مگر می توانی زمین را بشکافی یا چرا انقدر سرت را با کبر بلند می گیری مگر از کوها بلند تر می شوی؟) 

چرچیل:وقتی برگ برنده داری هیچ وقت منصفانه بازی نکن.

مارتین لوتر کینگ:پایان زندگی هایمان زمانی آغاز می شود که درباره ی مسایل مهم ساکت می مانیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۲

ساواک پرسیده بود به چی اعتیاد داری؟


گفته بود به مطالعه!


تو زندان بود که به درجه اجتهاد رسید.




منبع: کتاب دیده‌بان انقلاب، شهید اسدالله لاجوردی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۰

کمی طولانیه ولی ارزش خوندن داره..


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانه‌ای را زد. دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود. دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»

دختر جوان گفت: «هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می‌دهیم چیزی دریافت نکنیم.»

پسرک در مقابل گفت: «از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.»

پسرک که «هاروراد کلی» نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی‌تر حس می‌کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان‌های نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت. دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به پیروزی رسید. روز ترخیص بیماری فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جمله‌ای به چشمش خورد: «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.»



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰