سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه واقعی» ثبت شده است

رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد. 

رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد. هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه. 

چقدر دنیا را زیبا می‌کنند انسان‌هایی که بی‌هیچ توقعی مهربانند.


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۹

دختره با کلی آرایش به پسره میگه: 


واقعأ شما پسرا این دختر چادریا رو از ما بیشتر دوس دارین؟


پسره خیلی رک گفت: آره!!!


دختره جواب داد:

پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟؟؟


پسره گفت:

آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم!!


اصلا سر پایین انداختن کمه؛

باید تعظیم کرد در مقابل یادگار حضرتــــــــ زهــــــــــــرا ...

چادر ...چادر زهرا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷


🌹🌹🌹🌹🌹


بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود. 

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت. اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشود !


بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»


خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ بور و چشمان آبی او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطن من است…شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!


🌹🌹🌹🌹🌹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۹

💎💎آیت الله بهجت💎💎

 

💠مرگ، ترسی ندارد. از نظر ظاهر، همان خواب است و در خصوص مشکلات پس از مرگ هم، به اندازه یک مو، محبت اهل بیت(ع) برای نجات کافی است و آن مقدار محبت را هم که ما داریم.

⬅️باید توجه داشت که انسان در صورتی می تواند محبت اهل بیت(ع) را همراه خود به عالم برزخ و قیامت ببرد که آفت گناه، موجب سلب این نعمت از او نگردد. 

🔷🔹روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین علیه السلام را نیش زد،

او سریعا نزد امیرالمومنین علیه السلام آمد... حضرت به او فرمود: 

بر اثر این نیش نمی میری برو. 

او رفت و پس از مدتی آمد و گفت: یاامیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دو ماه زجر کشیدم. 

🔹حضرت به او فرمود: 

میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ 

گفت: نه 

حضرت فرمود: چون یکبار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این بخاطر آن است.


☑️نیش و کنایه زدن به محبین و موالیان حضرات معصومین(ع) اینقدر مهم و حساس است.


🔹دفاع نکردن از سلمان این عقوبت را داشت دفاع نکردن از امیرالمومنین(ع) چه عقوبتی برای ما در پی خواهد داشت؟!!!

📚مستدرک الوسائل.ج 12.ص 336

📒📔📙📘📗📕📓

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

⁉️سؤال: دفاع نکردن از حریم ولایت مطلقه فقیه (که بفرموده ی امام راحل عظیم الشأن همان ولایت رسول الله (ص) است)برای برخی از مسئولین و همچنین افراد بی تفاوت جامعه چه تبعاتی می تواند به دنبال داشته باشد؟!!!!

🔹🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۴

💥🌹👌بوسیدن پای مادر:


👈پیامبر(ص) فرمودند:

«کسیکه پای مادرش را ببوسد؛ مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».

(گنجینه جواهر)


👈ونیز فرمودند:

«هرکس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهدماند».(نهج الفصاحة)


👈درحدیث دیگرفرمودند:

«کسیکه قبر والدین خود را در هرجمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده میشودو ازنیکوکاران نوشته شود.

(مستدرک الوسائل، ج 2)


👈حکایت جالب:

روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:من تمام گناهان را انجام داده ام،ایا راه توبه برای من هست؟

حضرت فرمودند:آیا پدر و مادرت زنده اند؟

گفت:تنها پدرم زنده است.

فرمود:به پدرت احترام ونیکی کن؛تاخداوند تو راببخشد.

وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمودند:

«ایکاش مادرش زنده بود».

(بحارالانوار، ج 71)


👈رسول خدا(ص)فرمودند:

«دعاء الوالد لولده کدعاء النبی لأمتّة؛

همانگونه که دعای پیامبران در مورد امتشان مستجاب است، دعای پدران نیزدرحق فرزندان مستجاب است».

(نهج الفصاحه)


💥🌹جهت سلامتی وعاقبت به خیرشدن همه مادران و پدرانی که در قید حیات هستند و همچنین جهت آمرزش و مغفرت پدران و مادرانی که اسیرخاکند…صلوات..

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه سوم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.

او را صدا می زند ،اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!


به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری را مچاله میکند و به پایین می اندازد

تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!


کارگر ۱۰دلار را برمیدارد، آن را صاف میکند و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!


بار دوم مهندس ۵۰ دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!


بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.


در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!


این داستان همان داستان زندگی انسان است.


خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!


اما وقتی  سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند.


به خداوند روی می آوریم!

💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۸

ابولحسن خرقانی میگه: 

جواب ٢نفر مرا سخت تکان داد.....

مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد،

اوگفت:

خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!

 مستی دیدم که افتان  خیزان در جاده اى گل آلود میرفت،

به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی،


گفت : من بلغزم باکی نیست،

بهوش باش تو نلغزی شیخ


که جماعتی از پی تو خواهند لغزید 

یاد این متن داستایوفسکى از کتاب نفرین شدگان افتادم


 هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد..............


 وهر"گناه کاری"آینده ای..................


 پس قضاوت نکن

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۲

خ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ 1323ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﻘﯿﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،

>ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ب تصنیف ﺳﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.

>ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﺩ.

>ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥِ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻮﺩﯾﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﯽ (ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺍﻥ)

>ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

>ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﯿﻦ ﺑﻨﺎﻧن می ﭘﺮﺳﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

>ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺟﻨﺒﯽ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻧﺪ ! ﺳﭙﺲ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ، ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﺪ:

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ ﺩﺷﻤﻦ! ﺍﺭ ﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﻬﻨﻢ... 

>ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ، ﺧﺎﻟﻘﯽ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ ﻭ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻇﺮﻑ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﺗﺼﻨﯿﻒ "ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺭﮐﺴﺘﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. 

>ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺩﺭ 27 ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1323 ﺩﺭ ﺗﺎﻻ‌ﺭ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﻣﻲ [ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﮤ ﺍﻓﺴﺮﻱ ﻓﻌﻠﻲ] ﻭ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺟﻤﻌﻲ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ‌ﻫﺎﻱ ﻓﻌﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ. ﺷﻌﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺭﺍ «ﺣﺴﻴﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﻫﺎﻱ ﺁﻥ، ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﮏ‌ﺗﮏ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻩ، ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺍﺯ ﺍﺑﻴﺎﺕ ﺁﻥ ﮐﻠﻤﻪ‌ﺍﻱ ﻣﻌﺮﺏ ﻳﺎ ﻏﻴﺮ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻨﺪ ﺳﺮﻭﺩ، ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺵ‌ﺗﺮﺍﺵ ﻓﺎﺭﺳﻰ ﺍﺳﺖ. ﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ‌ﺍﻯ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ‌ﺍﻯ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻬﺠﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﺘﻦ

ﺭﺍ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﻤﻰ‌ﺳﺎﺯﺩ. 

>ﺩﻭﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﺭ ﺑﺎﻓﺖ ﻭ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺷﻌﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ‌ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﮔﺮﻭﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺳﻨﻲ، ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮎ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ‌ﺳﺎﻝ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺒﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻣﺮﺍﮐﺰ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﻭ ﺣﺘﻲ ﮐﻮﺩﮐﺴﺘﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﺍﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. 

>ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺍﺟﺮﺍﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻩ ﻳﺎ ﻓﺮﺩ، ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺁﻻ‌ﺕ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺕ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻧﻴﺰ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>ﺁﻫﻨﮓ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺷﺘﻲ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ،ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ «ﺭﻭﺡ‌ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﻲ» ﺍﺳﺖ. ﻣﻠﻮﺩﻱ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﭘﺎﻳﻪ‌ﺍﻱ ﮐﺎﺭ، ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻲ ﻧﻐﻤﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻳﻲ ﺣﻤﺎﺳﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ. 

>ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺍﺟﺮﺍﻱ ﻧﺨﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺁﻥ ﺳﺒﺐ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻄﺮﺣﻲ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ «ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﻴﻦ ﺑﻨﺎﻥ» ﻭ ﻧﻴﺰ «ﺍﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭ ﻗﺮﻩ‌ﺑﺎﻏﻲ» ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﺗﮏ‌ﺧﻮﺍﻧﻲ ﻫﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮ ﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﻛﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ …ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺭﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﻙ ﭘﺎﻙ ﻣﯿﻬﻨﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺳﻨﮓ ﻛﻮﻫﺖ ﺩُﺭ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ

>ﺧﺎﻙ ﺩﺷﺘﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﯽ ﺑﺮﻭﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺑﺮﮔﻮ ﺑﯽ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺗﺎ …ﮔﺮﺩﺵ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﭙﺎﺳﺖ

>ﻧﻮﺭ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻫﻨﻤﺎﯼ ﻣﺎﺳﺖ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﺧﺮﻡ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ

>ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ

>ﮔﺮ ﺁﺗﺶ ﺑﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﻜﺮﻡ

>ﺟﺰ ﻣﻬﺮﺕ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻧﭙﺮﻭﺭﻡ

>ﺍﺯ …ﺁﺏ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ، ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۳

خاطره ای شنیدنی از 

استاد شفیعی کدکنی


آخر سال تحصیلی بود بیشتر بچه ها غایب بودند

یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛

اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد

و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛

دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید!

و عینکش را از روی چشمانش برداشت

و همین طور که آن را روی میز  می گذاشت

خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌

که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم،

مشهد زندگی می کردیم،

پدر و مادرم کشاورز بودند،

با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم

می خواست ببوسمشان،

بویشان کنم

کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم!

اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام

بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟

ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم

چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛

مثل تمام پدرها؛

هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛

جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدر گفت:

خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،

دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود

کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم

روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!

فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟

کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!

آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را

برداشته بود

که خودم رفتم از او گرفتم؛

اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد. ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰

آقا و خانوم نشسته اند دور ِسفره .

آقا قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه سوپ و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد که دستپخت همسرش بی نمک است و اما خانوم


چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و آقا که قاعده را خوب بلد است، لبخندی میزند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"


خانوم بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود. سوراخ های نمکدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند 


 و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمک توی کاسه خانوم فرصت هست برای آقا!


خانوم با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمیگردد و می نشیند . آقا تشکر می کند، صدایش را صاف می کند و میگوید:


" می دونستی کتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ "


و سوپ بی نمکش را می خورد ؛ با رضایت


و زن سوپ با نمکش را میخورد ؛ با لبخند!


میدونید این زن خوشبخت کیه؟!!


برگرفته از خاطرات همسر امام خمینی


🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۰

به بچه‌ها گفتم:‌ «از روش بپرید که کثیف نشه.»

یک پارچه سفید بود، پهنش کرده بودند وسط جاده!

«لابد مال یکی از همین موکب‌هاس. باد با خودش آورده.»

داشتیم یکی یکی از روی پارچه می‌پریدیم که یک نفر بدو بدو آمد، دستمان را گرفت و از روی پارچه ردمان کرد!

تازه فهمیدم که پارچه را باد نیاورده، مرد عرب کفنش را زیر پای زائرهای اباعبدالله پهن کرده است.

السلام علیک یا اباعبدالله...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۴

یک راند دیگر مبارزه کن! 

وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی…

یک راند دیگر مبارزه کن 

وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری…

یک راند دیگر مبارزه کن!

وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو می کنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود…

یک راند دیگر مبارزه کن!

و به یاد داشته باش مردی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد…



محمدعلی کلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۷

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ :


 ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ می خواﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺷﻮﯼ؟


 

ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ.



ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﻫﺮ 300 ﮐﻮﺩﮎ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.



ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : "ﻣﯿﺨواﻫﻢ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ من ﺑﺎﺷﻢ"

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ولی حالا منم که میخندم..




هیچوقت برای رسیدن به کسی که میخواستید باشید، دیر نیست.

کریستیانو رونالدو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۴

🌺 شــــــــــرم و حیــــــــــا به سبک شہدا 🌺


فرارشهید عبدالحسین برونسی



👈سربازیش را باید داخل خانه ی جناب سرهنگ می گذراند.


آن هم زمان شاه.وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد بدون معتلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید،آماده می کرد.جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی هاپادگان بود.

18دستشویی که در هر نوبت،4نفر مامور نظافتشان بودند!هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت:بچه داتی!سر عقل اومدی؟

 

عبدالحسین گفت:این 18توالت که سهله،اگه سطل بدی دستم و

بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه و ببر توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه با کمال میل قبول می کنم؛اما دیگه تو اون خونه پام رو نمی زارم.

 

کتاب خاک های نرم کوشک،ص16_20

✨🍃✨🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۴

خاطره ای در محضر مقام معظم رهبری

سردارحاج سعید قاسمی

.


خدمت مقام معظم رهبری این خاطره را گفتم.

.

روزی که خدمتشان بودیم مصادف با پنجمین روزی بود که بچه ها در کانال مانده بودند.

.

هر کس توانسته بود برگشته بود و هر کس هم مانده بود دیگر راهی نداشت که تا همین الان پیکرهایشان می‌آید.

.

حاج همت هر گونه که می‌شد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمی‌شد، کار به گونه‌ای گره خورده بود که فقط می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود.

.

آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم ارتباط برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نبود، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود.

.

حاجی گفت: پسرم این هاشمی (فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط

.

گفت: حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش وزوایی! ( وزوایی که تو بیت المقدس شهید شده بود ) این رزمنده کوچک داشت کد می داد!!

.

حاجی گفت: پسرم بگو دهقان معاونش بیاد .

رزمنده جوان گفت: دهقان رفته پیش قجه‌ای! ( قجه‌ای هم قبلا شهید شده بود )

.

بچه بسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن؛ یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید!

.

گفت: آره پسرم

.

گفت: سلام مارو به بابابزرگ برسون بگو آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم!

.

حاجی به او گفت: پسرم صحبت کن!

.

گفت ولش کن حاجی!

باطری تموم!!!

.

حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید!

.

قاسمی ادامه داد: دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند: 

.

💠 دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید؟ من به اندازه این بچه بسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر می‌آمد انجام دادم!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۴

اربعین👇🏿👇🏿👇

زائر حسین ع...


میگفت شب شد، زنگ یه خونه ای رو زدم،

طبقه بالایی دیر جواب داد، طبقه پائینو زدم، هر دو صاحب خونه بالا و پایین باهم رسیدن.

میگفت اون از یه طرف می کشید منو، این یکی از یه طرف دیگه....

هرکی میخواست منو  مهمون خودش کنه.

تا اینکه اون دو تا با هم عربی حرف میزنن و یکی گریه می کنه و کناری می ایسته و با اون یکی وارد خونه شدم 


شب که شد با عربی دست و پاشکسته ماجرا رو پرسیدم اون عرب اینطور تعریف کرد:

ما هر دو صاحب پسر بودیم که پسر اون طرف میزنه و تو دعوا پسر منو می کشه و چند ساله زندانه،


تو گیر و دار آوردن شما به خونه م گفت؛

به شرطی میذارم مهمون تو بشه که رضایت بدی پسرم آزاد شه.

منم بهش گفتم: زائر "حسین" رو بده به من، پسرت آزاد....


چه کردی با این دل ها حسین جان ...



🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃


ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳






بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


هنگامى که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش ‍ کور شد، به علت فقر و کورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى کرد


 به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهى به تو عنایتى کند سالها خدمت او مى کردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.


 


 ولى باز هم عده اى او را از این کار منع مى کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى که نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید.


 


زلیخا گفت : یوسفى را که من مى شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزى بر سر راه او بر یک بلندى نشست .


 


 هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت کثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت :


 سبحان من جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکا بطاعتهم ، پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى کند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید


 


یوسف علیه السلام پرسید: تو کیستى گفت : همان کسى که از جان تو را خدمت مى کرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به کیفر اعمال بد خود به این روز افتاده که از مردم براى گذران زندگى گدایى مى کند که برخى به او ترحم مى کنند و برخى نمى کنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینک ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهکاران .


 


یوسف گریه زیادى کرد و بعد پرسید:


 آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یک نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.


 


یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى کرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى که از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است که نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .


 


 یوسف علیه السلام پرسید تو که او را ندیده اى ، از کجا تصدیق مى کنى ؟ گفت همین که نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى کرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى که به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج کن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .


 


روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد که آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم که ملک مرا مسخره مى نماید، آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیرو بینوا و کور شده ام مرا مى گیرد؟!


 


حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا کرد شبى که خواست عروسى کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،


 چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى که به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بکر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى کردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .


 


هنگامى که یوسف علیه السلام مالک خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این که خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم


💠💠💠💠💠💠💠💠



یک مورد دیگر خاص اسم اعظم در مورد ازدواج داریم و آن مهریه ی حوا در قضیه خواستگاری آدم و خواستنش از خدا بوده است.مهریه یاد دادن اسامی یادگرفته شده توسط آدم به معلمی خدا و یاد دادن آنها به حوا بوده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱

از نوشته های زیبای شهید مرتضی آوینی؛




سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.

اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم

اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!

نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!

اما خبری از پول نبود… 

به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!

گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!


گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت

و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .



خدای من!

من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم

اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالی خالی ام …

فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …


خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟


الهی و ربی  من لی غیرک ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰