سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

خ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯾﻮﺭ 1323ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻔﻘﯿﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،

>ﺣﺴﯿﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ب تصنیف ﺳﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ.

>ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺍﻓﺴﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﺩ.

>ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥِ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻮﺩﯾﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﯽ (ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺩﺍﻥ)

>ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

>ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﯿﻦ ﺑﻨﺎﻧن می ﭘﺮﺳﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

>ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺟﻨﺒﯽ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺰﻧﺪ ! ﺳﭙﺲ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ، ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﺪ:

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ ﺩﺷﻤﻦ! ﺍﺭ ﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﻬﻨﻢ... 

>ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ، ﺧﺎﻟﻘﯽ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ ﻭ ﺑﻨﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻇﺮﻑ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ، ﺗﺼﻨﯿﻒ "ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ" ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺭﮐﺴﺘﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. 

>ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺩﺭ 27 ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1323 ﺩﺭ ﺗﺎﻻ‌ﺭ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﻣﻲ [ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﮤ ﺍﻓﺴﺮﻱ ﻓﻌﻠﻲ] ﻭ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺟﻤﻌﻲ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ‌ﻫﺎﻱ ﻓﻌﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ. ﺷﻌﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺭﺍ «ﺣﺴﻴﻦ ﮔﻞ ﮔﻼ‌ﺏ» ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﻫﺎﻱ ﺁﻥ، ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﮏ‌ﺗﮏ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻩ، ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺍﺯ ﺍﺑﻴﺎﺕ ﺁﻥ ﮐﻠﻤﻪ‌ﺍﻱ ﻣﻌﺮﺏ ﻳﺎ ﻏﻴﺮ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻨﺪ ﺳﺮﻭﺩ، ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩ‌ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺵ‌ﺗﺮﺍﺵ ﻓﺎﺭﺳﻰ ﺍﺳﺖ. ﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ‌ﺍﻯ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺍﮊﻩ‌ﺍﻯ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻬﺠﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﺘﻦ

ﺭﺍ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻧﻤﻰ‌ﺳﺎﺯﺩ. 

>ﺩﻭﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺮﻭﺩ «ﺍﻱ ﺍﻳﺮﺍﻥ» ﺩﺭ ﺑﺎﻓﺖ ﻭ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﺷﻌﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ‌ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﮔﺮﻭﻩ‌ﻫﺎﻱ ﺳﻨﻲ، ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮎ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ‌ﺳﺎﻝ ﻣﻲ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﺳﺒﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻣﺮﺍﮐﺰ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﻭ ﺣﺘﻲ ﮐﻮﺩﮐﺴﺘﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﺍﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. 

>ﻭ ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺳﻮﻣﻴﻦ ﻭﻳﮋﮔﻲ‌ﺍﻱ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﻗﺎﺋﻞ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺍﺟﺮﺍﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮔﺮﻭﻩ ﻳﺎ ﻓﺮﺩ، ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺁﻻ‌ﺕ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺕ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻧﻴﺰ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>ﺁﻫﻨﮓ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺷﺘﻲ ﺧﻠﻖ ﺷﺪﻩ،ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ «ﺭﻭﺡ‌ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺎﻟﻘﻲ» ﺍﺳﺖ. ﻣﻠﻮﺩﻱ ﺍﺻﻠﻲ ﻭ ﭘﺎﻳﻪ‌ﺍﻱ ﮐﺎﺭ، ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻲ ﻧﻐﻤﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻳﻲ ﺣﻤﺎﺳﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ. 

>ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺍﺟﺮﺍﻱ ﻧﺨﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺁﻥ ﺳﺒﺐ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻄﺮﺣﻲ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ «ﻏﻼ‌ﻣﺤﺴﻴﻦ ﺑﻨﺎﻥ» ﻭ ﻧﻴﺰ «ﺍﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭ ﻗﺮﻩ‌ﺑﺎﻏﻲ» ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺻﻮﺭﺕ ﺗﮏ‌ﺧﻮﺍﻧﻲ ﻫﻢ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻨﺪ.

>

>ﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﻣﺮﺯ ﭘﺮ ﮔﻬﺮ

>ﺍﯼ ﺧﺎﻛﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻫﻨﺮ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺪﺍﻥ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ

>ﺍﯼ …ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺭﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺧﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻫﻨﻢ

>ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺎﻙ ﭘﺎﻙ ﻣﯿﻬﻨﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺳﻨﮓ ﻛﻮﻫﺖ ﺩُﺭ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ

>ﺧﺎﻙ ﺩﺷﺘﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﯽ ﺑﺮﻭﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺑﺮﮔﻮ ﺑﯽ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻛﻨﻢ

>ﺗﺎ …ﮔﺮﺩﺵ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﭙﺎﺳﺖ

>ﻧﻮﺭ ﺍﯾﺰﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻫﻨﻤﺎﯼ ﻣﺎﺳﺖ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻣﺎ

>

>ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﯼ ﺧﺮﻡ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ

>ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ

>ﮔﺮ ﺁﺗﺶ ﺑﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﻜﺮﻡ

>ﺟﺰ ﻣﻬﺮﺕ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻧﭙﺮﻭﺭﻡ

>ﺍﺯ …ﺁﺏ ﻭ ﺧﺎﻙ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮﺕ ﺍﺭ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﻟﻢ

>ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ، ﺷﺪ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﻡ

>ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ، ﻛﯽ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ

>ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻙ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺎ 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۳

خاطره ای شنیدنی از 

استاد شفیعی کدکنی


آخر سال تحصیلی بود بیشتر بچه ها غایب بودند

یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛

اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد

و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛

دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید!

و عینکش را از روی چشمانش برداشت

و همین طور که آن را روی میز  می گذاشت

خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌

که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم،

مشهد زندگی می کردیم،

پدر و مادرم کشاورز بودند،

با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته،

دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم

می خواست ببوسمشان،

بویشان کنم

کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم!

اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام

بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟

ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم

چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛

مثل تمام پدرها؛

هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛

جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...

اما پدر گفت:

خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،

دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود

کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم

روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!

فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟

کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!

هزار تومان بوده نه نهصد تومان!

آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را

برداشته بود

که خودم رفتم از او گرفتم؛

اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد. ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰

به نام خدا

در این مقاله سعی در واکاوی شخصیت خاص بتمن می کنیم 

از لحاظ تاریخچه بتمن در بازی ماقبل مارول و دی سی به نوعی مقابل شخصیت استارک در آیرنمن قرار دارد و مثل او آدمی پولدار است و از فناوری و تکنولوژی و لباس خاص استفاده می کند در نقش تکمیلی داستان کاپیتان دوست استارک و سوپر من در داستانهای بتمن قرار دارد اما از لحاظ عملیاتی کاپیتان از سوپرمن و بتمن به طوری از مرد آهنی برتر است بتمن شخصیت حقیقت جو دارد و وام دار کسی نیست حتی پلیس و برای دفاع از عدالت به دلایل شخصی از هیچ کاری کوتاهی نمی کند برای شکل گیری این شخصیت از یک پرنده ی پستاندار خاص یعنی خفاش که در ادبیات غرب معنای نسبتا متفاوتی با همین موجود در ادبیات شرقی و اسلامی دارد الهام گرفته شده حتی برای همسر و معشوقه بتمن از طرحهایی مثل مدل گربه برای زن نیز اقتباس شد اما رویکرد اصلی در خفاش و تجزیه تحلیل عملیاتی برای شخصیت سازی انسانی برای یک هیرودیا قهرمان است شاید داستان از اصل دینی اقتباس و پیروی نکرده اما با دست گذاشتن روی این موجود خواه ناخواه خود را وارد مسایلی خاص کرده نگاه ما نگاه اصلی به خالق این پرنده یعنی شخص مسیح است که اتفاقا رفتارهای خاص خفاش گواه رویکرد -و نه شخصیت-خالقش است بدین معنی که در اقتباس شخصیت بتمن از خفاش مسایلی مثل مخفی کاری و حرکت در شب علاقه شدید به علم نداشتن دوست و تعهد برادری و نداشتن همسر  از جمله اینها هستند که همگی با توجه به زمان خاص حضرت عیسی (ع) در مورد ایشان رخ داده است اما ماموریت این شخصیت بزرگوار کامل نشد و ایشان در معراج به سر می برند تا ظهور.دقت کنید زمان پیامبر طوری نبود که بتوانند ازدواج کنند نه اینکه نخواهند ازدواج کننددقت کنید حواریون به عنوان جانشین و برادر دینی به عنوان خلیفه نیستند اما در مورد حضرت موسی(ع)هارون حکم برادر و خلیفه را دارد و در اصل امور هدایت دخالت دارد و خود پیامبر نیز به شمار می رود البته تبلیغی حضرت موسی ازدواج نیز کردند اما حضرت عیسی به دلیل سفر زیاد از ترس جان خویش فرصت ازدواج نیافتند نه اینکه نخواهند اما در مورد بتمن اینچنین نیست و در داستانها روایتهای خیلی متفاوتی از این شخصیت داریم و البته با توجه به سبک تحمیلی غربی در رسانه های غربی ندل پارتنری نیز داده شده است رفتارهای بتمن از خفاش تقلید شده و همچنین توانایی هایش مثل پرواز گوشهای خاص و بدن قوی و هوش استراتژیک در حل مسایل برخلاف استارک دوست دایمی ندارد و دوست دایمی سوپر من نیست و در برخی کمیک ها با وی می جنگد و در برخی دوستش است مخفی کاری اش هم از همه ی هیروها بیشتر است چون این مخفی کاری در عین داشتن جای ثابت است و نه مدل یک جاسوس و مثل مرد عنکبوتی هم جداییدبین دنیای واقعی و دنیای قهرمانی خویش را ندارد یعنی در تضاد موفقیت و شکست نیست در تضاد شهرت و عدم شهرت است بتمن کلا تنهایی کار می کند و علاقه ای هم به شهرت ندارد گفتیم این شخصیت به دلایل نام برده الگوی صحیحی نیست بلکه برای استفاده حتما در موارد مختلف باید اصلاح شود البته این به معنی دست بردن کامل در شخصیتش نیست بلکه اتفاق همین شخصیت توانایی های خاضی را ایجاد می کند به نوعی این مدل رفتاری غرب هم هست آمار ها را دقیق نمی دانم اما از نظر الگوی رفتاری و محبوبیت عمل از نظر فکری این مدل اصلی غرب است اما با الگوی عملی جوانانشان تفاوت دارد اما این مورد هم مانند هری پاتر در اصلش مشکلی نیست و به نوعی ناخواسته دست روی دم شیرگذاشته اند فراموش نشود خفاش معجزه(اصلش نشانه است نه معجزه)زنده و باقی مانده از عصر خودش است و این مورد قابل تبدیل به شخصیت دلخواه می باشد و اگر از این دید نگاه کرد می توان جواب قانع کننده ای برای جوانان غرب باشد یعنی اگر حق جو باشند جواب را می یابند و الگوی صحیح اصلی را می یابند و حتی اگر غیر مذهبی نگاه کنیم بازهم بتمن واقعی با الگوی اولیه و با تکمیل و تخیل گرایی و همراه با فانتزی گرایی با این الگوی مدل سازی شده رسانه ای تفاوت خواهد داشت و قابلیت رشد بیشتری خواهد داشت مثلا در رسانه هیچ وقت علوم شامل علوم خاص مثل علوم غریبه نشده یا مورد شفا دادن یا زنده کردن موجودات اینها همه قابل دستیابی با این شخصیت است اتفاقا روح علمی گرا و تکنولوژی خواه بتمن بیشتر به این موارد نیز علاوه بر سایر متدها جریان خواهد داشت مثلا ساخت ابزارهای دفاعی ترکیبی از علوم و فنون مختلف اتفاق شخصیت خود بتمن یک شخصیت کاملا الهام گیر است و به همین دلیل اولین الگوی الهامی خفاش است و به عنوان پایه قرار گرفته است در ضمن موارد داشتن یا نداشتن همسر و برادر همراه صرفا به عنوان یک نقطه ضعف مطرح نیست و حتی به عنوان نقطه قوت با توجه به خط داستان مطرح می شود و یک ویژگی است اما باید بتمن طوری باشد که بتواند این موارد را هم کسب کند و مثلا با حذف خدا و یا عدم رویکرد حقیقی به علوم طوری شود که بگوییم اینهم طرفدار همجنس بازی است دقیقا در هری پاتر این خط مشی رقم خورده است بلکه حتی در مورد تکامل شخصیت و حتی فانتزی سازی حقیقت جویی و اینگونه بهتر است مدل بتمن حتی از سبک هری پاتر نیز پایه ای تر محسوب می شود و در دنیای کمیک  و ساختن آمریکای مدرن امروزی جایگاه ویژه ای دارد اگر هم برایتان مهم است این مورد هم ضروری است که حضرت آقا از بین تمام قهرمانهای داستانهای غربی در مورد بتمن و عدم امکان الگو بودن این قهرمان غربی برای جوانان ما نظر داده اند این مقاله سعی در واکاوی این موضوع داشت تا پیامد الگوبرداری غرب زده وارانه را بررسی و منابع آنها و طرز تفکرشان به مسایل سنجیده و هدف آنها مشخص شود نکته اینجاست که ما به هیچ عنوان با دشمن بی سواد روبرو نیستیم و حتی آگاهی آنها به خیلی از مسایل ما و جهت دادنهایشان به فکر و ذهن نویسندگانشان و طراحانشان و اتاقهای فکریشان توسط شیطان قابل توجه است 

چند نکته دیگر

نوع پوشش بتمن به طور خاص برگرفته از خفاش نیست بلکه به نوعی از شوالیه های قرون وسطی الهام گرفته شده و داستانهای آن مشخص است بخش دوم همپاهای بتمن است یکی سوپر من که به عنوان رقیب گاه در کنار و گاه در مقابل بتمن قرارگرفته اما به دلایلی مثل عدم داشتن منشا آدمی در زمین نمی تواند الگو شود جوکر هم به عنوان دشمن همیشگی در اصل خیلی در توان الگو شدن و در اصل مهم شدن نیست و در حقیقت اصل بتمن خود را بروز می دهد و با وجود فضایی بودن سوپر من بتمن با الگوهای اصلی ایمانی تطابق دارد بازهم تاکیید می کنیم این مقابرت ها آنهم به دلیل الگو قرار گرفتن یک معجزه یعنی خفاش رخ داده و اینجا به دلایل عدم اشاره به ایمان و ولایت الهی ابعاد کاربرد در ولایت طاغوت است و ما خلا نداریم البته با دادن آگاهی منشا و مشخص کردن حقایق و امکان رشد و پیشرفت حقیقی و سرعت دادن به آن و وصل به منبع الهی و ایمانی اشخاص اتفاقا آنها مستعد تر برای ایمان اند 



ما تا الان در باره بتمن و این شخصیت کردیم و بحث خفاش را مطرح کردیم.درست است که خفاش خاص ترین معجزه و دارای امکان نابود کردن کردن تمام اصول خاص داستانهای بنی اسراییل است چرا که معجزه آخرین پیامبر از نسل بنی اسراییل است و تمام داستانهای پیامبران قبلی در این قوم با مدل حضرت عیسی و آیات وی و نوع نگرش کاملا ایمان گونه به علوم غریبه به نوعی مهر پایان بر بازی های این قوم است نکته هم اینکه بعد از ظهور حضرت عیسی شیاطین فقط دیگر می توانستند تا آسمان چهارم پیش بروند نه همه ی آن و بعد از ظهور حضرت خاتم (ص) تمام دسترسی شان قطع شد.به نوعی داستان این حضرت در تمامی داستانهای پیامبران قبلی جایگاه خاصی دارد از لحاظ دسترسی به اسم اعظم نیز جایگاهشان معلوم است نکته اینکه در زمان ایشان خواستن معجزه ی غذای آسمانی اصلا اصل نیست و اصل ایمان سلامت و امنیت است اما در مورد رفتار خداوند در قبل با این قوم این ویژگی نیست و قضیه من و سلوی را داریم این پیامبر در حقیقت پس از ترد جایگاه بنی اسراییل آمده در رویکرد پیامبران پیشین ما هیچ اشتباهی نمی بینیم ولی نقاط خاصی وجود دارد مثلا در مورد حضرت یوسف و بانو زلیخا و ازدواج این  بعد از مرگ عزیز قبلی مصر و جوان شدن زلیخا و بحث خاص اسم اعظم در این نقطه یا بحث رقابت آصف بن برخیا با عفریت در تسخیر سلیمان و در ادامه مورد خاص رواج جادو و اختلاف افکنی بین زن و شوهر و در عین حال عدم نابودی تخت سلیمان یا بحث شهادت جادوگران ایمان آورده که خورده شدن چوبهای آنها مثل داستان رسوایی زنان در مقابل فرعون و داستان یوسف است و مطلب مهمتر اینکه شهید زنده است و یکی از آیات حضرت عیسی زنده کردن مردگان است و همه ی این روندها خاص است دقیقا در زمان حضرت عیسی است که کشتارهای دسته جمعی پیامبران و مومنام در قوم یهود اتفاق می افتد  و حضرت مسیح به خواست و اراده خدا زنده می ماند و معراج می کند حتی در بخشهایی از تلمود ما اندیشه کشتن و به شهادت رساندن ماشیح در صورت عدم پیروی از بزرگان یهود را داریم که کاملا عجیب و غریب است و پا را فراتر از گلیمشان گذاشته اند-تلمود حاصل اندیشه های خاخام های یهود در طول قرنهاست که در بعضی فرق یهود از تورات نیز جایگاه بالاتری دارد-اما چه دلایلی داشته که خفاش باید با وجود اینکه اتفاقا جایگاهی در شیطان پرستی مثل جغد ندارد اما اقتباسات خاصی گرفته شده است 

این پرنده در غارهای خالی و سرد و جدا از محیط زیست معمولی زندگی می کند و در ضمن به طور وارونه می خوابد و صورتش را نیز به صورت نیمه می پوشاند

شب گرد است

تقریبا جزو تنها پرندگان دارای گونه خهای خون آشام است و البته پستاندار است در ضمن حتی در نوع خون آشام هم یک قاتل گوشت خوار  بی رحم باشد معمولا حضور ندارد

دارای امکان  و تمایل همجنس بازی هم هست 

چند مورد خاص مثل سیستم شنوایی و وجود سیستمهای جلوگیری از پیری و تفاوت مدل دی ان ای تلومری در این پرنده پرسشهای زیادی را مطرح کرده است که در دین و تعریف روح و تعریف روش بوجود آمدن این مخلوق به واسطه ی انسان جپاب داده شده است اما علم پزشکی با مدل غربی جوابی ندارد


تقریبا مثل داستان اول خلقت است که نوعی ظلوما جهولا و فساد و خونریزی را داریم در عین حال روندهای مثبت هم هست و اینجا ما بحثهای بیشتری باید بکنیم 

البته درست است که ما اینها را ذکر کردیم اما دقت کنید این موجود حیوان است نه انسان و امانت انسان نیست بلکه یک نشانه است .در ضمن رویکرد ما سعی می شود مثل رویکرد حضرت امام علی(ع) در مورد سگ باشد که صفات دهگانه نیکوی.این حیوان را نیز شمرد 

این اقتباسهای خاص معمولا با نام دراکولا در اساطیر غرب رواج دارددقت شود اگر بدون امانت فقط بخواهیم حیوان بودن و نفس اماره را بپذیریم دچار انحراف می شویم مثال تاریخی در خود غرب چیزی شبیه گروه راد فرل در ۱۹۹۸ در آمریکا می شود. یعنی اینها خود حیوان را الگو قرار دادند،اما نه برای انسان ساختن بلکه برای حیوان شدن و فقط نفس اماره ای بودن.

مورد خاص بعدی یکی بحث سامری و گوساله ی صدا در آر است و خدا خوانده شدن آن توسط قوم با آنکه ارزش خدا شدن نداشت و دیگری تفرقه انداختن بین زن و شوهر در انتهای حکومت سلیمان به وسیله جادو برآیند این دو در تیاتر و رسانه تصویری و به طور خاص در نام هنر هفتم یعنی سینما بروز پیدا می کند حداقل آمار نسبی ازدواج و طلاق در بین بازیگران که خود الگوی قشر عظیمی از جامعه هستند و نوع تفکرات خاص به نام هنر و بحث رواج ازاج سفید و یا هر طرح دیگری در بین آنها و بحث بیماری های روانی رواج یافته در این افراد قابل تامل است که تقریبا هیچ وقت هیچ صحبت جدی ای در این مورد نمی شود دقت کنید خواه ناخواه امکان هیچ گونه فیلمبرداری مثبتی در بحث زناشویی و ازدواج نداریم در روایات نیز بحث خر دجال  و دجال مطرح می شود که در بحث روایات و نظرات علما به آن بحث کرده ایم و یکی از احتمالات و محتمل ترین آن در همین موضوع است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۴

معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره

یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن 

یکی دیگه نوشته بود:اونایی که از حیوونای جنگل نمیترسن 

هر کی یه چیزی نوشته بود تا این که یه نوشته براش خیلی جذاب بود ، تو کاغذ نوشته شده بود شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!!

کاش تا وقتی زنده هسنتد قدرشون رو بدونیم❤️❤️❤️


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۹

آقا و خانوم نشسته اند دور ِسفره .

آقا قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه سوپ و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد که دستپخت همسرش بی نمک است و اما خانوم


چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و آقا که قاعده را خوب بلد است، لبخندی میزند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"


خانوم بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود. سوراخ های نمکدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند 


 و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمک توی کاسه خانوم فرصت هست برای آقا!


خانوم با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمیگردد و می نشیند . آقا تشکر می کند، صدایش را صاف می کند و میگوید:


" می دونستی کتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ "


و سوپ بی نمکش را می خورد ؛ با رضایت


و زن سوپ با نمکش را میخورد ؛ با لبخند!


میدونید این زن خوشبخت کیه؟!!


برگرفته از خاطرات همسر امام خمینی


🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۰

به بچه‌ها گفتم:‌ «از روش بپرید که کثیف نشه.»

یک پارچه سفید بود، پهنش کرده بودند وسط جاده!

«لابد مال یکی از همین موکب‌هاس. باد با خودش آورده.»

داشتیم یکی یکی از روی پارچه می‌پریدیم که یک نفر بدو بدو آمد، دستمان را گرفت و از روی پارچه ردمان کرد!

تازه فهمیدم که پارچه را باد نیاورده، مرد عرب کفنش را زیر پای زائرهای اباعبدالله پهن کرده است.

السلام علیک یا اباعبدالله...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۴

یک راند دیگر مبارزه کن! 

وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زور راه می روی…

یک راند دیگر مبارزه کن 

وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری…

یک راند دیگر مبارزه کن!

وقتی که خون از دماغت جاریست و چنان خسته ای که آرزو می کنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار تمام شود…

یک راند دیگر مبارزه کن!

و به یاد داشته باش مردی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد…



محمدعلی کلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۷

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ :


 ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ می خواﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺷﻮﯼ؟


 

ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ.



ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﻫﺮ 300 ﮐﻮﺩﮎ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.



ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : "ﻣﯿﺨواﻫﻢ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ من ﺑﺎﺷﻢ"

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ولی حالا منم که میخندم..




هیچوقت برای رسیدن به کسی که میخواستید باشید، دیر نیست.

کریستیانو رونالدو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۴

🌺 شــــــــــرم و حیــــــــــا به سبک شہدا 🌺


فرارشهید عبدالحسین برونسی



👈سربازیش را باید داخل خانه ی جناب سرهنگ می گذراند.


آن هم زمان شاه.وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد بدون معتلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید،آماده می کرد.جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی هاپادگان بود.

18دستشویی که در هر نوبت،4نفر مامور نظافتشان بودند!هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت:بچه داتی!سر عقل اومدی؟

 

عبدالحسین گفت:این 18توالت که سهله،اگه سطل بدی دستم و

بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه و ببر توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه با کمال میل قبول می کنم؛اما دیگه تو اون خونه پام رو نمی زارم.

 

کتاب خاک های نرم کوشک،ص16_20

✨🍃✨🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۴

خاطره ای در محضر مقام معظم رهبری

سردارحاج سعید قاسمی

.


خدمت مقام معظم رهبری این خاطره را گفتم.

.

روزی که خدمتشان بودیم مصادف با پنجمین روزی بود که بچه ها در کانال مانده بودند.

.

هر کس توانسته بود برگشته بود و هر کس هم مانده بود دیگر راهی نداشت که تا همین الان پیکرهایشان می‌آید.

.

حاج همت هر گونه که می‌شد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمی‌شد، کار به گونه‌ای گره خورده بود که فقط می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود.

.

آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم ارتباط برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نبود، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود.

.

حاجی گفت: پسرم این هاشمی (فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط

.

گفت: حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش وزوایی! ( وزوایی که تو بیت المقدس شهید شده بود ) این رزمنده کوچک داشت کد می داد!!

.

حاجی گفت: پسرم بگو دهقان معاونش بیاد .

رزمنده جوان گفت: دهقان رفته پیش قجه‌ای! ( قجه‌ای هم قبلا شهید شده بود )

.

بچه بسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن؛ یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید!

.

گفت: آره پسرم

.

گفت: سلام مارو به بابابزرگ برسون بگو آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم!

.

حاجی به او گفت: پسرم صحبت کن!

.

گفت ولش کن حاجی!

باطری تموم!!!

.

حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید!

.

قاسمی ادامه داد: دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند: 

.

💠 دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید؟ من به اندازه این بچه بسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر می‌آمد انجام دادم!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۴

ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ . ﺩﯾﺪﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ :

ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟ ﮔﻔﺖ : ﯾﻚﺩﺭﻫﻢ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ . ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ. ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ . عتیقه است.


ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨﺪ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۷

اربعین👇🏿👇🏿👇

زائر حسین ع...


میگفت شب شد، زنگ یه خونه ای رو زدم،

طبقه بالایی دیر جواب داد، طبقه پائینو زدم، هر دو صاحب خونه بالا و پایین باهم رسیدن.

میگفت اون از یه طرف می کشید منو، این یکی از یه طرف دیگه....

هرکی میخواست منو  مهمون خودش کنه.

تا اینکه اون دو تا با هم عربی حرف میزنن و یکی گریه می کنه و کناری می ایسته و با اون یکی وارد خونه شدم 


شب که شد با عربی دست و پاشکسته ماجرا رو پرسیدم اون عرب اینطور تعریف کرد:

ما هر دو صاحب پسر بودیم که پسر اون طرف میزنه و تو دعوا پسر منو می کشه و چند ساله زندانه،


تو گیر و دار آوردن شما به خونه م گفت؛

به شرطی میذارم مهمون تو بشه که رضایت بدی پسرم آزاد شه.

منم بهش گفتم: زائر "حسین" رو بده به من، پسرت آزاد....


چه کردی با این دل ها حسین جان ...



🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃


ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.


تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.


ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.


آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.


گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟


فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:



باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.


بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟


دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.


و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن

عصبانی بودم.


وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.


همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.


تقاضای او همین بود.


همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟


آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟


حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.


مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


آوا، آرزوی تو برآورده میشه.


آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .


صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.


در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.


چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .


آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .


آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.


سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

💠💠💠💠💠💠💠💠


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵






بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


هنگامى که حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت کرده بود زلیخا کم کم فقیر گردید، چشمانش ‍ کور شد، به علت فقر و کورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى کرد


 به او پیشنهاد کردند، خوب است از ملک بخواهى به تو عنایتى کند سالها خدمت او مى کردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.


 


 ولى باز هم عده اى او را از این کار منع مى کردند که ممکن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى که نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج کشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را کیفر نماید.


 


زلیخا گفت : یوسفى را که من مى شناسم آن قدر کریم و بردبار است که هرگز با من آن معامله را نخواهد کرد. روزى بر سر راه او بر یک بلندى نشست .


 


 هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت کثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین که احساس کرد یوسف نزدیک او رسید گفت :


 سبحان من جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکا بطاعتهم ، پاک و منزه است خداوندى که پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى کند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید


 


یوسف علیه السلام پرسید: تو کیستى گفت : همان کسى که از جان تو را خدمت مى کرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به کیفر اعمال بد خود به این روز افتاده که از مردم براى گذران زندگى گدایى مى کند که برخى به او ترحم مى کنند و برخى نمى کنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینک ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهکاران .


 


یوسف گریه زیادى کرد و بعد پرسید:


 آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یک نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد که سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.


 


یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى کرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى که از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است که نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .


 


 یوسف علیه السلام پرسید تو که او را ندیده اى ، از کجا تصدیق مى کنى ؟ گفت همین که نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى کرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى که به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج کن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .


 


روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد که آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم که ملک مرا مسخره مى نماید، آن وقت که جوان و زیبا بودم مرا از خود دور کرد، اکنون که پیرو بینوا و کور شده ام مرا مى گیرد؟!


 


حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا کرد شبى که خواست عروسى کند به نماز ایستاد، دو رکعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،


 چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى که به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بکر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى کردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .


 


هنگامى که یوسف علیه السلام مالک خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این که خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم


💠💠💠💠💠💠💠💠



یک مورد دیگر خاص اسم اعظم در مورد ازدواج داریم و آن مهریه ی حوا در قضیه خواستگاری آدم و خواستنش از خدا بوده است.مهریه یاد دادن اسامی یادگرفته شده توسط آدم به معلمی خدا و یاد دادن آنها به حوا بوده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۱

🎀قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :

" شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است "

گفتم :

" چه آرزویی داری .. ؟ "

در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :

" اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید "

از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .

وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .

آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. !

مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا... مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .

نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا... مدنی همه به فیض شهادت رسیدند !


شهید علی تجلایی

__________________________

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۶

داستان زیبای : شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم


 

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»



پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»



تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.



شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.



لابرویر: «برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂


💠💠💠💠💠💠💠


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۲

از مترسکی سوال کردم، آیا از 

ماندن در مزرعه بیزار نشده ای.؟

پاسخم داد و گفت ..در ترساندن. و آزار  دیگران لذتی بیاد ماندنی است.پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت..تو اشتباه می کنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد.!!!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن ...

داوطلب زیاد بود

قرعه انداختند... افتاد بنام یه جوون...

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

پیرمرد گفت: " چیکار دارید، بنامش افتاده دیگه! "...

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد... دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون ... 

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار،

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون... همه رفتن الا پیرمرد...

گفتند: " بیا! "

گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!


پیرمرد پدر اون جوون بود...


(نقل از گنجینه خاطرات جنگ)



__________________________

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۶

طنز


روزی د‌‌‌ختری به کوروش کبیر گفت: من عاشقت هستم. کوروش گفت: لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه.


 د‌‌‌ختر گفت: زیبایی اصلا برای من مهم نیست. کوروش گفت: پس لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من پولد‌‌‌ارتر است و پشت سر شما ایستاد‌‌‌ه. د‌‌‌ختر گفت: پول که چرک کف د‌‌‌سته! خود‌‌‌تو عشقه. کوروش که مستاصل شد‌‌‌ه بود‌‌‌ گفت: ناموسا اینو میگم نه نیار،لیاقت شما براد‌‌‌رم است که از من جذاب‌تر، پولد‌‌‌ارتر، قد‌‌‌رتمند‌‌‌تر است. د‌‌‌ختر خواست حرفی بزند‌‌‌ اما کوروش کبیر پرید‌‌‌ وسط حرفش و گفت: سیکس پک هم د‌‌‌ارد‌‌‌! چشمان د‌‌‌خترک از شور و شعف برق زد‌‌‌ و گفت: راست میگی؟ کوروش گفت: والا، د‌‌‌روغم چیه؟ د‌‌‌خترک گفت: ولی من عاشق شما هستم. 


کوروش د‌‌‌ستانش را به پاها کوبید‌‌‌ و گفت: عجب گرفتاری شد‌‌‌یما! برای چی عاشق منی؟ د‌‌‌خترک گفت: د‌‌‌ر فضای مجازی جمله‌ای از شما خواند‌‌‌م که مرا مسحور کرد‌‌‌. کوروش گفت: جمله چه بود‌‌‌؟ د‌‌‌خترک گفت: «من از قبل باخته بود‌‌‌م، مچ اند‌‌‌اختن بهانه‌ای بود‌‌‌ برای گرفتن د‌‌‌ست تو» کوروش تاملی کرد‌‌‌ و گفت: این جمله از من نیست. از حسین پناهیه. د‌‌‌خترک کمی مکث کرد‌‌‌ و گفت: خب پس من میرم عاشق حسین پناهی بشم. د‌‌‌خترک د‌‌‌ر میان تعجب کوروش کبیر او را ترک کرد‌‌‌ و از محوطه خارج شد‌‌‌. کوروش کبیر د‌‌‌ر فضای خالی کاخ بلند‌‌‌ گفت: د‌‌‌ر ند‌‌‌اره این کاخ که همه همینجوری میان تو؟ 


آید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ین سیارسریع

بی‌قانون

ضمیمه‌ی طنز روزنامه‌ی قانون

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۱