سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

سخن تازه ی عاشقانه

love is when you find yourself and spend every wishes on him

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دقت» ثبت شده است

⌛️پیداکردن عظیم‌ترین حقایق عالم با یک سوال!


🍎 ۱۴ دی ۱۰۲۹، ۴ ژانویه ۱۶۴۳م: تولد اسحاق نیوتون، کاشف قانون جاذبه


📝رهبر انقلاب: یک چیزهاى طبیعى در زندگى انسان هست که انسان به اینها توجه ندارد. آن وقتى انسان راه اندیشمندى و راه فهم به رویش باز مى‌شود که روى اینها دقت کند، اینها براى انسان سؤال‌انگیز باشد. مثل #نیوتون که از یک حادثه‌ى طبیعى و تکرارى، هزاران بار تکرارى در زندگى هر آدمى، ناگهان به یک حقیقت بزرگ مى‌رسد... یک حادثه‌ى طبیعى و تکرارى براى همه‌ى انسانها، ناگهان یک انسان به این توجه کرد؛ این چیست؟ چرا پائین مى‌افتد؟ واقعا هم سؤال‌انگیز است. چرا بالا نمى‌رود؟ چرا یکبار اتفاق نمى‌افتد که انسان یک چیزى را رها کند، به جاى این‌که بیاید پائین برود طرف دیگر؟ هرگز چنین چیزى پیش نیامده. خب، این سؤال، این توجه، این بر روى یک نکته ناگهان تکیه کردن؛ این همان چیزى است که راه را به سوى انسان باز مى‌کند. انسان به فکر برمى‌آید، سؤال براى انسان طرح مى‌شود، دنبال پاسخ این مى‌گردد و ناگهان مثلا نیروى عظیم جاذبه، یک حقیقت عظیم عالم به این وسیله کشف مى‌شود. ۱۳۵۹/۰۵/۲۷

@khamenei_history


☑️عضویت در کانال Khamenei.ir:👇

https://telegram.me/joinchat/BVJQOTudY702teu92Y-2ow

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۵

شیخ حسن جهرمی می‌گوید: در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. 


گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. 


محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟


 گفتم: نه. 


گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است؟


گفتم: نه. 


گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟ 


گفتم: نه. 


گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟ 


گفتم: نه.


 گفت: از من دور شو ای ملعون که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه. 


رضا بابایی


💠💠💠💠💠💠💠💠


◀داستانهای آموزنده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸